آخرین‌ها:

«منبعم را کشتند»؛ معمای محمد تاجیک «افسر سایبری» امنیتی جمهوری اسلامی که قول افشاگری داد و ناگهان جنازه شد

شِین هریس، گزارش‌نویس ارشد نشریه اَتلانتیک در حوزه امنیت ملی و اطلاعات در گزارشی روایی-افشاگرانه، از ارتباطش با محمدحسین تاجیک، افسر وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی نوشته که چگونه او اطلاعات مختلفی از درون نظام را در دست داشته و چطور تلاش می‌کرده آنها را افشا کند: «مردی که ادعا می‌کرد افسر اطلاعاتی ایران است، قول داده بود اسرار کشورش را برایم فاش کند. بعد ناپدید شد.»
تصویر «منبعم را کشتند»؛ معمای محمد تاجیک «افسر سایبری» امنیتی جمهوری اسلامی که قول افشاگری داد و ناگهان جنازه شد

به گزارش آیندگان؛ شِین هریس، روزنامه‌نگار آمریکایی در سال ۲۰۱۶ با ایمیلی ساده وارد بازی‌ای شد که پایانش مرگ بود: گروهی هکری به نام «پرستو» ادعا کرد می‌تواند «داستان واقعی» پهپاد پنهانکار RQ-170 سیا را که در ۲۰۱۱ نزدیک کاشمر به دست ایران افتاد، افشا کند.

پاسخ‌دهنده‌ای با نام «P» خیلی زود از روایت پهپاد عبور کرد و خودش را افسر وزارت اطلاعات معرفی کرد؛ نه یک هکر معمولی، بلکه فرمانده یک واحد نخبه جنگ سایبری. او در پیام‌رسان‌های رمزگذاری‌شده مثل Cryptocat و ProtonMail، با بازجویی‌های دقیق از هویت خبرنگار شروع کرد؛ چیزی شبیه رفتار یک جاسوس، نه یک فعال اینترنتی.

چند روز بعد، «P» نامش را گفت: محمدحسین تاجیک. مردی پرنوسان، مغرور و در عین حال شکننده که ادعا می‌کرد امضایش پای «تعداد عظیمی» از عملیات‌های سایبری ایران بوده: از آرامکو تا نفوذهای زیرساختی. اما هدف اصلی‌اش پهپاد نبود؛ او می‌خواست انتقام بگیرد و اسرار عملیات‌های اطلاعاتی ایران را افشا کند تا رهبران جمهوری اسلامی را تحقیر کند.

بخش «دیوانه‌وار» نقشه‌اش هم این بود: می‌گفت قبلاً منبع سیا بوده و حالا می‌خواهد با کمک همین خبرنگار دوباره به سیا وصل شود و تهدید می‌کرد اگر راهش ندهند، شیوه فعالیت سیا در ایران را لو می‌دهد.

بعد ناگهان سکوت: محمد در ژوئیه ۲۰۱۶ مرد. گواهی دفن علت را نگفت، کالبدشکافی نشد و شایعه‌ای سهمگین در تبعید پیچید: شاید پدرِ انقلابی‌اش «حاجی ولی» او را قربانی وفاداری کرده باشد. اف‌بی‌آی هم سراغ خبرنگار آمد: «ایرانی‌ها درباره تو حرف می‌زنند.» سال‌ها بعد، حتی همکار dissident او، روح‌الله زم، هم فریب خورد و اعدام شد. از «اسنودن ایران» فقط چند ردّ آنلاین ماند—و یک سؤال: محمد جاسوس بود، قربانی بود، یا تله‌ای سه‌جانبه؟

در ادامه، گزارش شِین هریس که با تیتر اصلی «THEY KILLED MY SOURCE» (منبعم را کشتند) در ۸ دسامبر ۲۰۲۵ در وبسایت نشریه آتلانتیک و در نسخه چاپی ژانویه ۲۰۲۶ با تیتر «معمای محمد تاجیک» منتشر شده است را بخوانید؛


۱- بازی

در دسامبر ۲۰۱۱، سیا کنترل یک پهپاد پنهانکار را نزدیک شهر کاشمر، حدود ۱۴۰ مایلی مرز افغانستان، از دست داد و این هواپیما به دست رژیم ایران افتاد. ارتش ایران این پرنده بوم‌رنگ‌شکل را در تلویزیون دولتی مثل یک غنیمت جنگی به نمایش گذاشت. روی بنرهای پیروزمندانه‌ای که زیر بال‌های ۳۰ فوتی آن نصب شده بود، به فارسی نوشته بود: «آمریکا نمی‌تواند با ما دربیفتد» و «آمریکا را زیر پا له می‌کنیم».

علت سقوط، معما بود. آیا پهپاد چندمیلیون‌دلاری لاکهید مارتین، مدل RQ-170 Sentinel، صرفاً از مسیر منحرف شده بود؟ یا هکرهای ایرانی کنترل هواپیما را در دست گرفته بودند و توانمندی ارتش سایبری رو به گسترشی را به نمایش گذاشته بودند که از قبل مقام‌های آمریکایی را نگران کرده بود؟

چهار سال بعد، در آوریل ۲۰۱۶، یک گروه شناخته‌شده هکری ایرانی به نام «پرستو» ــ واژه فارسی برای پرنده کوچک «چلچله» ــ آدرس ایمیلش را در یک تالار گفت‌وگوی امنیت سایبری منتشر کرد و از روزنامه‌نگاران دعوت کرد درباره سرنوشت آن پهپاد از آن‌ها سؤال کنند. در تجربه من در پوشش امنیت ملی، افرادی که مدعی‌اند «داستان واقعی» را می‌دانند، معمولاً یا شارلاتان‌اند یا دیوانه. با این حال، فکر کردم ارزش یک ایمیل را دارد.

۱۲ آوریل ۲۰۱۶ نوشتم: «می‌دانم که می‌خواهید درباره پهپاد RQ-170 سیا صحبت کنید. دوست دارید حرف بزنیم؟» و به آدرس [email protected] فرستادم.

سی‌وشش ساعت بعد، کسی که خودش را با حرف «P» معرفی می‌کرد، به انگلیسی دست‌وپا شکسته اما عمدتاً قابل فهم پاسخ داد: «بله، من می‌خواهم هویتم محفوظ بماند و در یک سلسله مصاحبه زنده یا گفت‌وگوهای مبتنی بر چت، می‌خواهم همه‌چیز پشت آن داستان را افشا کنم.»

«همه‌چیز را افشا کنم.» کمی دیوانه‌وار به نظر می‌رسید.

P گفت که عضو گروه پرستو است؛ گروهی که زمانی وارد یک سرور آژانس بین‌المللی انرژی اتمی سازمان ملل شده و مدعی شده بود که سامانه‌های اداره ملی امنیت هسته‌ای آمریکا را هم هک کرده است. این گروه همچنین لاف زده بود که می‌تواند کنترل پهپادهای نظامی آمریکا را در دست بگیرد و حتی روزی پیشنهاد کرده بود که می‌تواند یکی از آن‌ها را برای حمله به جو بایدن، معاون وقت رئیس‌جمهور، بفرستد.

P گفت در ابتدا از طریق یک اپلیکیشن پیام‌رسان رمزنگاری‌شده به نام Cryptocat با من ارتباط خواهد گرفت، اما هماهنگ کردن برنامه‌هایمان آسان نبود. P گفت که در تهران است؛ جایی که هفت‌ونیم ساعت جلوتر از واشنگتن دی‌سی بود. سرانجام برای اولین گفت‌وگویمان روی دوشنبه، دوم مه ۲۰۱۶ توافق کردیم.

P از من سؤالاتی می‌پرسید تا مطمئن شود همان کسی هستم که با او ایمیل نوشته بود. این‌که کجا کار می‌کنم؟ (آن زمان در دیلی بیست.) آیا شماره تلفنی دارم که به مکان مشخصی گره خورده باشد؟ همچنین سلسله سؤالات زندگینامه‌ای از من پرسید ــ مثل این‌که کجا دانشگاه رفته‌ام ــ که می‌توانست به‌راحتی آنلاین آن‌ها را راستی‌آزمایی کند. P گفت پاسخ‌های من «در تحقیقاتش درباره من» کمک کرده است.

تا آن زمان، هیچ منبعی این‌طور مرا بازجویی نکرده بود. P شبیه هکر حرف نمی‌زد. داشت مثل یک جاسوس رفتار می‌کرد.

P گفت افسر وزارت اطلاعات و امنیت است؛ همان سیا‌ی ایران. و نه هر افسری؛ مدعی بود که فرمانده یک واحد نخبه جنگ سایبری است ــ از آن دست گروه‌هایی که ممکن بود مأمور ساقط کردن یک پهپاد آمریکایی شده باشند.

P توضیح داد که همکارانش چطور Sentinel را به دام انداخته‌اند. واحد او اطلاعات ماهواره‌ای و رادیویی درباره چگونگی ارتباط پهپاد با پایگاهش و همچنین اطلاعات فنی درباره قابلیت‌های پنهانکاری آن را به دست آورده بود؛ اطلاعاتی که به گفته او ایران آن را از ارتش آزادی‌بخش خلق چین گرفته بود. بعد ایران پهپاد را حین پرواز پیدا کرده و مانع از بازگشت آن به افغانستان شده بود. پهپاد بی‌هدف سرگردان مانده بود تا آن‌که جاذبه کار خودش را کرد: «بنزینش تموم شد و مجبور شد با چتر فرود اضطراری انجام بده.»

تا ۱۱ مه، آن‌قدر به من اعتماد پیدا کرده بود که خودش را معرفی کند. نوشت: «اسم من محمدحسین تاجیک است. ۳۵ ساله‌ام، اما توی دلم و توی کونم انگار ۹۹۹ سالمه!» من دقیقاً شوخی را نگرفتم، اما پیداست که زندگی حسابی از او کار کشیده بود.

محمد ادعا کرد که «تعداد عظیمی» از عملیات‌های سایبری ایران «امضای او را پای کاغذبازی‌ها» داشت، یا اصلاً خودش از صفر آن‌ها را طراحی کرده بود. آن زمان، ایران به‌طور قابل اتکایی به اخلال در سیستم مالی جهانی و نفوذ به کامپیوترهایی که زیرساخت‌های حیاتی را اداره می‌کنند ــ مثل شبکه برق و سدها، از جمله سدی در ایالت نیویورک ــ پیوند داده شده بود. آیا حالا من داشتم با همان کسی صحبت می‌کردم که ناظر آن عملیات‌های مخفی بوده است؟ و اگر بله، چرا داشت با من حرف می‌زد؟

هرچه بیشتر حرف می‌زدیم، کمتر دیوانه به نظر می‌رسید. محمد سعی نمی‌کرد با اصطلاحات فنی گیجم کند یا با قهرمان‌بازی‌های اغراق‌آمیز تحت تأثیرم قرار دهد ــ و همین او را معتبرتر می‌کرد. بعد گفت اصلاً نمی‌خواهد درباره پهپاد حرف بزند. Sentinel فقط طعمه‌ای بود برای جلب توجه من.

محمد گفت برای طرحی از من کمک می‌خواهد. بخش اول این طرح: انتقام. می‌خواست اطلاعاتی درباره عملیات‌های اطلاعاتی ایران افشا کند تا رهبران ایران را زخمی و تحقیر کند؛ رهبرانی که به گفته او عمیقاً به او آسیب زده بودند، هرچند نگفت چگونه. طبق طرح او، من باید ادعاهای محمد را با منابع اطلاعاتی‌ام راستی‌آزمایی می‌کردم و اگر صحت داشت، آن‌ها را منتشر می‌کردم.

این ایده برای من کاملاً مناسب بود. یک کارمند ناراضی دولت، اغلب بهترین منبع یک روزنامه‌نگار است.

بخش دوم طرح محمد صادقانه بگویم، کاملاً دیوانه‌وار بود. او گفت زمانی منبع سیا بوده و روی «عملیات‌های بزرگ» کار کرده است. حالا می‌خواست رابطه‌اش با این سازمان را دوباره زنده کند. امیدوار بود من با استفاده از ارتباطاتم در سیا بتوانم با افسر رابط سابقش تماس بگیرم و منتقل کنم که محمد هنوز یک دارایی ارزشمند است؛ چیزی که انتشار گزارش‌های بعدی من بر اساس اطلاعات او نشانش می‌داد. اگر سیا دوباره محمد را «از سرما به داخل» نمی‌پذیرفت، او افشا می‌کرد که سیا چطور داخل ایران عمل می‌کند.

او نوشت: «با استفاده از این مدل، من می‌تونم با تو کار کنم و در عوض چیزی رو که می‌خوام به دست بیارم.»

او به شکلی بی‌پرده داشت سازوکار هر دو کار ما را توضیح می‌داد. کار من مبتنی بر فریب نیست، اما روزنامه‌نگاران هم مثل جاسوس‌ها منابع را جمع می‌کنند و بعد آن‌ها را می‌سنجند و دوباره و چندباره زیر سؤال می‌برند. روزنامه‌نگار و افسر اطلاعاتی هر دو تلاش می‌کنند از خرده‌های آشفته واقعیت، داستانی منسجم بسازند. و احتمالاً هیچ روزنامه‌نگاری ــ اگر نگوییم هیچ‌کدام ــ منبعی همچون یک افسر ارشد اطلاعاتی ایران که به جاسوس آمریکا تبدیل شده باشد، در جیب نداشت.

محمد پرسید: «هستی تو بازی؟»

من به بخش دوم طرح متعهد نشدم ــ روزنامه‌نگاران به‌جای منابع‌شان مذاکره نمی‌کنند و خودشان را وارد عملیات اطلاعاتی نمی‌کنند ــ اما از این‌که با بخش اول پیش بروم خوشحال بودم: درز دادن اسرار به من.

تایپ کردم: «هستم.»

او نوشت: «خیله خب ـ بذار بازی شروع بشه.»

۲ - منبع

من تا آن زمان هرگز با یک افسر اطلاعاتی ایرانی صحبت نکرده بودم، بنابراین هیچ معیار اولیه‌ای نداشتم که بفهمم آیا محمد با پروفایل چنین فردی جور درمی‌آید یا نه. در ذهنم چیزی شبیه شون توب، بازیگری که در فصل سوم سریال Homeland نقش رئیس اطلاعات ایران را که به منبع سیا تبدیل شده بود بازی می‌کرد، مجسم می‌کردم: خویشتن‌دار، آرام، باوقار.

محمد اصلاً این‌طور نبود. صبرش کم بود. کمی زیادی تلاش می‌کرد بامزه باشد. مغرور بود اما آسیب‌پذیر، و گاهی هم دلقک‌مآب. یادم هست با خودم فکر کردم: «این آدم یک نِرد است.»

او هرگز ازدواج نکرده بود، که برای کسی در موقعیت او غیرمعمول بود، آن‌طور که برایم تعریف کرد. چند سالی رابطه‌ای آنلاین با زنی داشت، اما هرگز حضوری همدیگر را ندیده بودند. هرگز از دوستانی در تهران حرف نمی‌زد.

گفت: «من بیرون از کار زندگی اجتماعی زیادی ندارم.»

شیدای فرهنگ غربی، به‌ویژه فیلم‌های آمریکایی بود. صحنه‌ای از فیلم «رستگاری در شاوشنک» را برایم نقل کرد که در آن شخصیت مورگان فریمن، پس از آزادی از زندان و ورود به دنیایی که با او مهربان نیست، روایت می‌کند: «به هیچ وجه نمی‌تونم اون بیرون دوام بیارم.» کشف کردیم که هر دو طرفدار فیلم «همه مردان رئیس‌جمهور» هستیم. شاید محمد خودش را به‌عنوان «گلوگاه عمیق» (Deep Throat) تصور می‌کرد؛ کسی که در یک «پارکینگ مجازی» با من ملاقات می‌کند و نوید افشاگری‌های بزرگ‌تر را می‌دهد. گفت‌وگوهای رمزنگاری‌شده هفتگی ما ــ در Cryptocat، اسکایپ و پروتون‌میل ــ هیجانی سینمایی داشت. اما برخلاف «همه مردان رئیس‌جمهور»، من به همان اندازه که درباره خود منبع می‌آموختم، رژیمی را هم که ادعا می‌کرد علیه آن کار می‌کند، می‌شناختم.

محمد گفت در خانواده‌ای مذهبی و سیاسی متولد شده است. در سال ۱۹۷۹، پدرش همراه دیگر انقلابیون در اشغال مقر ساواک، سازمان اطلاعاتی شاه، شرکت کرده و افسران را بازجویی و شکنجه کرده بود؛ بعد هم به تأسیس دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی کمک کرده بود. محمد درباره شغل خانوادگی‌شان به من گفت: «من از این گهِ لعنتی، به‌شدت بدم میاد.» اما نابغه ریاضی و کامپیوتر بود و در ۱۸ سالگی کارش را در وزارت اطلاعات شروع کرده بود. به گفته خودش، ظرف یک دهه نقشی محوری در گسترش تهاجمی ایران به حوزه جنگ سایبری پیدا کرده بود.

طی چند گفت‌وگو، محمد تصویری جزئی از میدان نبرد سایبری ایران به من داد: کشورهایی که در خاورمیانه هدف قرار می‌داد، به‌ویژه اسرائیل و عربستان سعودی، و اتحادهایی که با روسیه و چین شکل داده بود. او توضیح داد که وزارت اطلاعات چطور رد پای خود را با به خدمت گرفتن پیمانکارها پنهان می‌کند ــ به‌طور مشخص، شرکت‌های فناوری‌ای که توسط جوانانی اداره می‌شود که مثل خود محمد از رشته‌های علوم کامپیوتر و مهندسی دانشگاه‌های ایران فارغ‌التحصیل شده‌اند. دو دوست پیمانکار محمد در مارس ۲۰۱۶ از سوی یک دادگاه فدرال در آمریکا به‌خاطر حملات سایبری به ده‌ها مؤسسه مالی آمریکایی متهم شدند. به گفته او، دوستانش مثل خودش فرزندان مقامات نظامی یا سیاسی بودند «که بر اساس اعتبار پدرهایشان وارد کار و کسب شده بودند.» یکی دیگر از هکرهای همکارشان هم برای نفوذ به سیستم کنترل سدی در نیویورک متهم شد.

اگر راست می‌گفت، محمد داشت مرا عمیق‌تر از هر منبع دیگری وارد جهان سایبری رژیم می‌کرد. او گفت در حمله جسورانه سال ۲۰۱۲ به شرکت نفتی آرامکوی سعودی مشارکت داشته؛ حمله‌ای که اطلاعات سه‌چهارم کامپیوترهای اداری این شرکت را نابود کرد. محمد ادعا کرد تیمش در سال ۲۰۱۵ به یک شبکه ماهواره‌ای تجاری به نام iDirect نفوذ کرده تا کنترل پهپادهای آمریکایی را در دست بگیرد. من هیچ سندی ندیده‌ام که نشان دهد ایران توانسته از پهپادی برای حمله استفاده کند، هرچند محمد برایم شرح داد که ایران چطور می‌تواند کنترل یک پهپاد را به دست گیرد. (یک سخنگوی iDirect به من گفت: «هیچ سابقه، مدرک یا نشانه‌ای از وقوع چنین حادثه‌ای که او توصیف کرده، وجود ندارد» و افزود که این شرکت مالک یا گرداننده پهپاد نیست و هیچ شبکه ماهواره‌ای را هم اداره نمی‌کند.)

محمد گفت همکارانش تکنیک‌هایی را با سرویس اطلاعات نظامی روسیه، یعنی GRU، به اشتراک گذاشته‌اند و پشت حملات سال ۲۰۱۵ به سیستم برق ترکیه، عضو ناتو، بوده‌اند.

در شگفت‌انگیزترین ادعایش، محمد به من گفت ایران مسئول حمله سایبری عمده به بانک مرکزی بنگلادش بوده؛ حمله‌ای که در فوریه ۲۰۱۶ طی آن هکرها ۸۱ میلیون دلار به سرقت بردند و وحشت را در سیستم مالی جهانی دامن زدند. وزارت دادگستری آمریکا سه هکر کره‌شمالی را متهم کرد. محمد گفت ایران نقشی پنهان در این عملیات داشت. به گفته او، ایران دستورالعمل‌های فنی لازم برای دستکاری شبکه ارتباطی SWIFT ــ شبکه‌ای که مؤسسات مالی را به هم متصل می‌کند ــ را در اختیار حزب‌الله، گروه مسلح مستقر در لبنان، قرار داده و این گروه این اطلاعات را در ازای موشک، با کره‌شمالی معامله کرده است.

محمد گفت ایران به حزب‌الله اجازه انجام حمله را داده است: «فرض ما این بود که خودشان هک را انجام می‌دهند،» گفت. «اما آن‌ها کار هوشمندانه‌تری کردند.»

اگر فاش می‌شد که ایران و کره‌شمالی مخفیانه با هم همکاری کرده‌اند، احتمالاً واکنش آمریکا بسیار شدید می‌بود. برای سنجش ادعاهای محمد، با شش پژوهشگری که سرقت بانک بنگلادش را مطالعه کرده بودند صحبت کردم. هیچ‌کدام نشانه‌ای از مشارکت ایران نیافته بودند. اما همگی گفتند توصیف محمد از وقایع، باورپذیر به نظر می‌رسد.

دفترچه یادداشت من داشت با «چیزهای محتمل» پر می‌شد. آیا محمد داشت خبرهای بزرگ به من می‌داد، یا قصه‌های شاخ‌دار؟ اگر راست می‌گفت، جانش را به خطر بزرگی انداخته بود. رژیم چقدر به او بد کرده بود که او حاضر شده بود این اسرار را با یک روزنامه‌نگار در میان بگذارد؟ و پیش از آن، با سیا؟

محمد گفت حدود پنج سال منبع اطلاعاتی آمریکا بوده، اما اشاره کرد که این رابطه به شکل بدی خاتمه یافته است. به من گفت سیا اکنون فقط به یک دلیل حاضر می‌شود با او وارد تعامل شود: برای خارج کردنش از ایران. او فقط کافی بود خودش را به یکی از کنسولگری‌ها یا سفارتخانه‌های آمریکا در کشور دیگری برساند و رمزی را که از پیش تعیین شده بود، پشت میز پذیرش بگوید. آن‌وقت در امان و آزاد می‌شد. اگر این درست بود، چرا این پیشنهاد را نپذیرفته بود؟

۳ - خود

در حرفه اطلاعاتی، مثل قدیمی‌ای هست درباره این‌که چه چیز کسی را وامی‌دارد به کشورش خیانت کند و برای کشور دیگری جاسوسی کند: واژه MICE (به معنی «موش‌ها») که سرواژه چهار انگیزه است:

Money – پول: نیاز مالی دارند و در ازای آن اطلاعات می‌فروشند.

Ideology – ایدئولوژی: می‌خواهند به یک آرمان کمک کنند یا آرمانی را نابود کنند.

Coercion – اجبار: تحت فشار و باج‌گیری‌اند.

Ego – خود/غرور: خودبزرگ‌بین‌اند و باید این احساس را تغذیه کنند.

محمد به‌طور ملایم خانه «I» را تیک می‌زد. به من گفت خدمت به جمهوری اسلامی «ارثیه خانوادگی» اوست، اما او کم‌کم رژیم را فاسد، ریاکار و از واقعیت جامعه دور می‌دید. وزارت اطلاعات روی ایرانیانی با ارتباطات حرفه‌ای خارج از کشور جاسوسی می‌کرد و برخی را به توطئه برای انقلاب متهم می‌کرد. ایران در حال قطع ارتباط خود از بقیه جهان و برچیدن اصلاحات اخیر بود، درست در زمانی که محمد تازه در اینترنت سرک می‌کشید و زندگی‌ای فراتر از آنچه می‌شناخت را تصور می‌کرد.

محمد در مه ۲۰۱۶ به من گفت: «در طول سال‌ها، مخصوصاً بعد از اینترنت، من شروع کردم خیلی چیزها رو خوندن و دیدن؛ چیزهایی که قبلاً ازم پنهان شده بود و شروع کردم به تغییر.» او اضافه کرد: «در نهایت به یک دشمن واقعی این رژیم گهی و هر چیزی که بهش مربوط می‌شه از هر جهت تبدیل شدم.»

اما آن‌چه واقعاً محمد را به حرکت وامی‌داشت، خانه «E»، یعنی Ego بود. او باور داشت از اکثر آدم‌ها باهوش‌تر است، از جمله تماس‌هایش در سیا. از نقش‌آفرینی در دو نقش لذت می‌برد ــ مورد اعتماد ایران، طرف گفت‌وگو با آمریکا. اما همین دوگانگی برایش بهای سنگینی داشت.

محمد سخت تلاش می‌کرد تا چهره بیرونی خود را به‌عنوان یک حامی پرشور رژیم و انقلاب اسلامی حفظ کند. به قول خودش، عضوی از «حزب/ارتش خدا از هر جهت». به من گفت: «من یک زندگی دوگانه پیچیده دارم و داره به‌عنوان یک انسان از درون من رو زخمی می‌کنه.» در مقطعی، زندگی خود را به‌عنوان منبع سیا این‌طور توصیف کرد: «هنوز یک دوبل بودن ــ تبدیل شدن به تریپل و بعد به یک هیچ/همه‌چیز/بمب ساعتی.» نمی‌فهمیدم دقیقاً چه می‌گوید، اما حس می‌کردم من محمد واقعی را نمی‌شناسم.

به گفته خودش، او هم‌زمان با بالا رفتن در سلسله‌مراتب وزارت اطلاعات، چند سفر به لبنان کرده و به رهبران ارشد حزب‌الله، از جمله عماد مغنیه، طراح بمب‌گذاری‌های ۱۹۸۳ در سفارت آمریکا و مقر تفنگداران دریایی در بیروت، نزدیک شده بود. دوستی‌های او با برخی از بدنام‌ترین تروریست‌های جهان ــ که دست‌شان به خون آمریکایی‌ها آلوده بود ــ می‌توانست از او منبعی گران‌بها برای سیا بسازد. محمد گفت درباره ساختار سازمانی حزب‌الله اطلاعاتی را با سیا در میان گذاشته و برای آن‌ها توضیح داده که واحدهای حزب‌الله چطور با وزارت اطلاعات ایران تعامل می‌کنند.

سیا دهه‌ها به دنبال مغنیه بود و سرانجام در عملیات مشترک با اسرائیل در فوریه ۲۰۰۸ او را کشت؛ همان سالی که محمد می‌گفت شروع به همکاری با این سازمان کرده است. در گفت‌وگوهای‌مان، محمد هرگز به‌طور مستقیم ادعای نقش داشتن در عملیات‌های آمریکایی نکرد ــ که این هم در چشم من نشانه دیگری از اعتبار او بود ــ اما دوره همکاری‌اش با سیا با دیگر موفقیت‌های مهم اطلاعاتی آمریکا در ایران هم‌زمان است. مثلاً در سپتامبر ۲۰۰۹، رهبران غربی کشف سایت غنی‌سازی زیرزمینی فردو را اعلام کردند (سایتی که دولت ترامپ در سال ۲۰۲۵ آن را بمباران کرد). با توجه به موقعیتش، محمد می‌توانست از این سایت خبر داشته باشد. اگر واقعاً می‌خواست «به رژیم ضربه بزند»، آن‌طور که خودش می‌گفت، در جایگاهی بود که بتواند این کار را بکند.

۴- ملاقات

به مدت دو ماه در اواخر بهار و اوایل تابستان ۲۰۱۶، محمد برایم از خانواده‌اش، از عملیات‌های سایبری‌اش، از همکاری‌اش با آمریکایی‌ها و از برنامه‌اش برای تسویه‌حساب با رژیم گفت. من او را دوست داشتم. مرا می‌خنداند. او را دوست خطاب نمی‌کنم، اما رابطه‌مان دوستانه بود.

راستی‌آزمایی ادعاهای هیجان‌انگیزتر محمد در حاشیه قرار گرفت، چون تلاش می‌کردم با چرخه خبر دیوانه‌وار آن روزها هم‌پای بمانم. در یک هفته در ژوئیه ۲۰۱۶، هم‌زمان مشغول پوشش تصمیم اف‌بی‌آی برای توصیه نکردن پیگرد قضایی هیلاری کلینتون به‌خاطر استفاده از سرور ایمیل شخصی، هک شدن شبکه کامپیوتری کمیته ملی دموکرات‌ها توسط روسیه و کنوانسیون ملی جمهوری‌خواهان در کلیولند بودم.

۲ ژوئیه ۲۰۱۶ که با محمد صحبت کردیم، او منتظر دور تازه‌ای از حملات سایبری، این‌بار علیه بانک‌های سعودی بود. درباره همکاری حزب‌الله با کره‌شمالی در حوزه تاکتیک‌های سایبری بیشتر برایم گفت و من می‌خواستم گفت‌وگوی بعدی‌مان را به همین موضوع اختصاص دهم. توافق کردیم سه روز بعد صحبت کنیم.

محمد در زمان تعیین‌شده آنلاین ظاهر نشد. او هرگز یک قرار را از دست نداده بود، هرچند اغلب مشغولیت کاری داشت. چند روز بعد، پیامکی از رو‌ح‌الله زم، روزنامه‌نگار شناخته‌شده و dissident ایرانی ساکن پاریس، دریافت کردم. محمد همچنین با او هم اطلاعات رد و بدل می‌کرد و چند هفته قبل ما را به هم معرفی کرده بود. زم آشفته به نظر می‌رسید.

پرسید: «شنیدی چی شده؟»

محمد مرده بود.

احساس تهوع کردم ــ نه فقط از شنیدن خبر، بلکه از ترس این‌که نکند من کاری کرده باشم که باعث مرگ محمد شده. آیا مأموران ضدجاسوسی ایران گفت‌وگوهای ما را زیر نظر داشتند؟ دو هفته بعدی را صرف مرور پروتکل‌های امنیتی‌مان کردم و مدام با خودم کلنجار می‌رفتم که آیا می‌توانستیم ایمن‌تر عمل کنیم یا نه.

زم تصویر مکالمه پیامکی‌اش با یکی از اعضای خانواده محمد را برایم فرستاد که حاکی از آن بود محمد به دست رژیم به قتل رسیده است. زم همچنین گواهی فوت محمد را فرستاد که نشان می‌داد او در ۵ ژوئیه، همان روزی که قرار بود با هم صحبت کنیم، جان داده است. پیکرش بعداً در بهشت زهرا، گورستان اصلی تهران، به خاک سپرده شده بود.

با استفاده از گوگل ترنسلیت توانستم پیام‌های بعدی زم را بفهمم. برادر کوچک‌تر محمد، امیر، جنازه را پیدا کرده بود. هیچ کالبدشکافی‌ای انجام نشده بود. زم مدعی بود پدر محمد، که با عنوان حاجی ولی شناخته می‌شد، در اقدامی از سر وفاداری به کشور بر خانواده، پسر خودش را کشته است.

۱۸ ژوئیه بود که تماسی از اف‌بی‌آی دریافت کردم. مأموری از دفتر میدانی واشنگتن گفت باید درباره موضوع حساسی با من صحبت کند.

دو روز بعد، مأمور به خانه‌ام آمد. در اتاق نشیمن نشستیم. گفت تخصص او اطلاع‌رسانی به قربانیان هک‌های کامپیوتری است. آدم‌هایی ــ احتمالاً دوستانه‌نبودن ــ در خارج از کشور درباره من حرف می‌زدند و اف‌بی‌آی نمی‌دانست چرا. مأمور پرسید: آیا کسی اخیراً پیام‌های عجیب برایم فرستاده است؟

با خودم گفتم: «اگر بداند نصفش را هم نمی‌داند.» پرسیدم: «کار ایران است، نه؟»

مأمور سر تکان داد. پرسید چرا این را می‌گویم.

بدون آن‌که نام محمد را ببرم یا به این‌که او مدعی همکاری با سیا بود اشاره کنم، به مأمور گفتم یک منبع ایرانی پیدا کرده‌ام و طی دو ماه گذشته با هم در ارتباط بوده‌ایم.

مأمور پرسید او اکنون کجاست.

گفتم دو هفته پیش کشته شده.

مأمور چند لحظه‌ای ساکت نشست. به نظر می‌رسید دقت زیادی در انتخاب کلمات بعدی‌اش به خرج می‌دهد. گروهی از ایرانی‌ها ــ نگفت برای چه نهادی کار می‌کنند ــ درباره من با اسم حرف می‌زدند و آشکارا می‌خواستند درباره‌ام بیشتر بدانند. حالا او می‌فهمید چرا.

پرسیدم آیا من و همسرم در خطر هستیم؟ مأمور گفت فکر نمی‌کند. یکی از گربه‌های‌مان وارد اتاق شد و پای شلوار مأمور را بو کشید. گفتم: «این تیم حفاظت منه.»

مأمور بعید می‌دانست من باعث قتل شده باشم. محمد واقعاً مشغول بازی خطرناکی بود. و حالا من مانده بودم و یک معمای باز.

۵- تکه‌ها

اول از همه می‌خواستم بالاخره به سؤال بزرگ جواب بدهم: آیا محمد واقعاً برای سیا جاسوسی می‌کرد؟

یکی از منابع اطلاعاتی‌ام وقتی سر میز ناهار نام محمد را بر زبان آوردم، با شنیدن آن نفسش را حبس کرد و او را «هکر درخشان» توصیف کرد. دیگری لبخند مضطربی زد و او را «فردی که درباره‌اش حرف می‌زنی» خواند؛ انگار بردن نام محمد اطلاعات طبقه‌بندی‌شده را برملا کند. منبع دیگری تأیید کرد که در اوایل دولت اوباما، یک منبع ایرانی گران‌بها به آمریکا امکان داده بود با اطمینان و به‌طور علنی ایران را مسئول حمله سایبری به آرامکو معرفی کند. محمد به من گفته بود که در آن عملیات نقش داشته؛ ظاهراً همین را هم به سیا گفته بود.

محمد واقعاً یکی از بهترین منابع سیا بود، همان‌طور که مدعی شده بود.

بقیه قطعات این پازل ــ این‌که چه کسی محمد را کشته و چه چیز او را به آن سرنوشت کشانده ــ سخت‌تر کنار هم قرار می‌گرفتند.

وقتی محمد و سیا در سال ۲۰۱۳ راه‌شان از هم جدا شد، زمان بدی برای جاسوس‌ها بود. ایران به سامانه اینترنتی سیا برای ارتباط مخفی با مأمورانش در میدان نفوذ کرده بود. محمد به من گفته بود که هرگز به روش‌های ارتباطی لَنگلی اعتمادی نداشته است. می‌گفت وقتی با رابط‌هایش در تماس بود، از شبکه خصوصی خودش استفاده می‌کرد تا به لپ‌تاپ سونی‌ای متصل شود که سازمان به او داده بود.

لپ‌تاپ اجازه گرفتن اسکرین‌شات نمی‌داد، بنابراین او با تلفن شخصی‌اش از صفحه ارتباطاتش عکس می‌گرفت و از اطلاعاتی که در اختیار سیا قرار می‌داد نسخه نگه می‌داشت. به قول خودش: «برای بیمه.» او پروتکل را نقض کرده بود، چون فکر می‌کرد از آمریکایی‌ها باهوش‌تر است. این اشتباهی عمیق بود.

بعد از مرگ محمد، دنبال افرادی رفتم که او را می‌شناختند؛ از جمله دوستان و فعالان ایرانی مقیم خارج. فهمیدم چند ماه پس از قطع رابطه سیا با او، یعنی سه سال پیش از آن‌که با من ارتباط بگیرد، به دست دستگاه ایران بازداشت شده بود. آن عکس‌های تلفن براحتی می‌توانستند رژیم را متوجه نقش او کنند. در اوت ۲۰۱۳، او را به بازداشتگاهی در حومه شرقی تهران بردند. یک ماه بعد، محمد به زندان اوین منتقل شد؛ زندانی بدنام که برای منزوی کردن و درهم شکستن روحیه زندانیان طراحی شده است.

محمد ماه‌ها شکنجه را تاب آورد، چیزی که بعداً به دوستانش گفت. بازجوها آب جوش روی آلت تناسلی‌اش ریخته بودند. او را مجبور می‌کردند در گودالی به شکل قبر چمباتمه بزند، در حالی که نور شدید دائماً بر او می‌تابید. محمد به اتهام جاسوسی برای دشمنان ایران تحت تعقیب قرار گرفت.

«همه مردان رئیس‌جمهور» نقطه اتکای رابطه ما بود. اما با آشکار شدن ماجرای زندان، بیشتر به فیلم محبوب دیگرمان فکر می‌کردم. محمد سر از «شاوشنک» درآورده بود ــ زندانی در شکنجه‌گاه‌های اوین، اما هم‌زمان زندانی مادام‌العمر خود رژیم.

پس از نیم‌سال حضور در زندان، محمد آزاد شد تا در انتظار محاکمه بماند. این در ایران بسیار غیرعادی است. اما او به گفته دوستش، با ضمانت آزاد شد؛ ضامنی بسیار قدرتمند در دستگاه امنیتی: پدرش، حاجی ولی.

محمد شش ماه را در بیمارستان صرف بهبودی از جراحاتش کرد. ریش سیاهش سفید شد. یک سال نمی‌توانست راست بنشیند. بعد، در ژانویه ۲۰۱۵، برای زم ایمیلی فرستاد؛ زم هم در اوین شکنجه شده بود، بعد از آن‌که در اعتراضات سیاسی سال ۲۰۰۹ شرکت کرده بود. محمد در ایمیل گفت برای سیا جاسوسی کرده و دیگر به پدرش اعتماد ندارد. نمی‌توانست با برادرانش حرف بزند؛ دو نفرشان هم در وزارت اطلاعات کار می‌کردند و آن یکی، امیر، برای درک کلاف پیچیده‌ای که محمد درست کرده بود زیادی جوان بود. اما می‌توانست با روزنامه‌نگاران و مخالفان حرف بزند.

زم به من گفت او و محمد تقریباً هر شب به مدت یک سال با هم صحبت کرده‌اند. زم به دنبال تغییر سیاسی بود. محمد خواهان انتقام از طریق همان تغییر سیاسی بود. او به منبع ناشناس ارزشمندی در داخل رژیم برای رسانه مستقل زم تبدیل شد؛ رسانه‌ای که در میان ایرانیان خارج از کشور و همچنین بین روزنامه‌نگاران خارجی مخاطب داشت. محمد گفت اگر هرگز توانست ایران را ترک کند، دوست دارد به‌عنوان «اسنودن ایران» شناخته شود؛ یک فرد درون‌سیستمی سابق که به نماد مقاومت تبدیل می‌شود.

خود، به تمام معنا. محمد در رفتاری که به خاطرش منتظر محاکمه بود، پافشاری می‌کرد. و گویی این هم کافی نبود، خیلی زود شروع کرد به حرف زدن با من.

۶- عامل سه‌گانه؟

محمد هرگز چیزی درباره دوران زندان یا این‌که به جاسوسی متهم شده بود، به من نگفت. حالا می‌فهمیدم چرا می‌خواست به رژیم ضربه بزند: چون رژیم او را زخمی کرده بود.

اما هم‌زمان شروع به زیر سؤال بردن صداقت محمد در برابر خودم کردم. در سال ۲۰۱۱، کریستین ساینس مانیتور برخی جزئیات مربوط به ساقط کردن Sentinel را منتشر کرده بود، هرچند نه به اندازه دقت روایتی که محمد برای من تعریف کرده بود. شاید فقط همان گزارش را، با چاشنی اغراق‌های خودش، برایم بازگو می‌کرد.

محمد همچنین در زمان وقوع برخی از عملیات‌هایی که به گروه خودش نسبت می‌داد، در بازداشت بود. پس چطور از آن‌ها خبر داشت؟ و آیا پس از آزادی و در حالی که منتظر محاکمه بود، دوباره برای رژیم کار کرده بود؟ این سناریو بعید به نظر می‌رسد. محتمل‌تر ــ به گمان من ــ این است که محمد با همکاران سابق خود در تماس مانده بود و خبر داشت که آن‌ها چه می‌کنند. حالا که نگاه می‌کنم، او بسیار بی‌پروا‌تر از آن چیزی بود که آن زمان می‌دانستم.

حتی در حالی که دادگاه پیش رو را در افق می‌دید، تلاش می‌کرد با استفاده از من رابطه‌اش با سیا را دوباره برقرار کند. و در تمام این مدت، برای من و زم اطلاعات درز می‌داد. با معرفی من و زم به یکدیگر، یک ماه قبل از مرگش، ریسک دیگری هم کرد، چون ایرانی‌ها تقریباً به طور قطع می‌خواستند به ارتباطات زم نفوذ کنند؛ با توجه به جایگاه او در جامعه مخالفان. زم از محمد می‌خواست ایران را ترک کند. محمد می‌گفت هنوز آماده نیست. نگران جا گذاشتن امیر بود.

و البته، محمد با رژیم تسویه‌حسابی ناتمام داشت. این‌جا بود که من وارد ماجرا می‌شدم، به‌عنوان واسطه مطلوب او برای رسیدن به سیا.

اما احتمالاً محمد هرگز نفهمید ــ یا نخواست بپذیرد ــ که چرا سیا رابطه را قطع کرده است: زیرا ریسک همکاری با او از ارزش اطلاعاتش بیشتر شده بود. منابع من به من گفتند او دستورالعمل‌ها را رعایت نمی‌کرد. یک روز سرحال و روشن‌فکر بود؛ روز دیگر مضطرب و پارانوئید، غرق در توهم توطئه. برخی افسران گمان می‌کردند ممکن است داروهایی مصرف کند که قضاوتش را مختل می‌کنند. وظیفه رابط‌ها مدیریت منابع است. و محمد، به گفته یک مقام آمریکایی، به مرحله‌ای رسیده بود که «غیرقابل مدیریت» شده بود.

عامل دیگری هم مأموران سیا را نگران می‌کرد. هیچ‌کس هرگز محمد را از نزدیک ندیده بود. او یک «راه‌رفته» (walk-in) بود؛ یعنی جاسوس داوطلب، نه فردی که سازمان جذب کرده باشد. رابط‌های محمد می‌دانستند او موردی خاص است ــ یک افسر ارشد اطلاعاتی از خانواده‌ای بانفوذ با دسترسی به اطلاعات فوق‌العاده ــ اما به نظر نمی‌رسید سیا هرگز کاملاً با او احساس راحتی کرده باشد.

و سیا دلیل خوبی داشت که احتمال دهد محمد لو رفته باشد. اندکی پس از قطع رابطه سازمان با او، به اتهام جاسوسی به زندان افتاد. بعد، چند ماه پس از بازداشت، ناگهان آزاد شد و می‌خواست رابطه‌اش با سازمان را از سر بگیرد. شاید ایرانی‌ها او را مجبور کرده بودند در ازای آزادی‌اش علیه آمریکایی‌ها کار کند.

به پیام مرموزی فکر می‌کنم که آن زمان برایم درباره زندگی‌اش فرستاد: «هنوز یک دوبل بودن ــ تبدیل شدن به تریپل و بعد به یک هیچ/همه‌چیز/بمب ساعتی.»

وقتی محمد تلاش می‌کرد با آمریکایی‌ها دوباره ارتباط برقرار کند، آیا در واقع برای ایران کار می‌کرد؟ و وقتی از من کمک می‌خواست، آیا از من برای به دام انداختن سیا استفاده می‌کرد؟

«یک هیچ/همه‌چیز/بمب ساعتی.» این توصیف مردی است که به آخر خط رسیده. کسی که فکر می‌کند برای دیگران، و شاید برای خودش، خطرناک است. حالا می‌دانم که در همان زمان که با من حرف می‌زد، محمد در آستانه برداشتن بزرگ‌ترین ــ و آخرین ــ ریسک زندگی‌اش بود.

۷- پازل

در ژوئیه ۲۰۱۶، دو ماه پس از آغاز ارتباطاتمان، محمد قصد داشت با هواپیما به ترکیه برود و اسناد رژیم را به زم تحویل بدهد. چند روز را صرف اسکن کردن آن‌ها کرد. ارز ایران را به دلار تبدیل کرد. چمدانش بسته شده بود.

به گفته زم، قرار بود افشای بعدی محمد درباره تلاش‌های ایران برای به دست آوردن سلاح هسته‌ای از کشور دیگری باشد. من برای این ادعا فقط روایت زم را در دست دارم. محمد هرگز درباره چنین عملیاتی با من صحبت نکرد؛ هیچ‌یک از منابع دیگرم حتی اشاره‌ای به این‌که ایران کوشیده باشد بمب اتم تهیه کند، نداشته‌اند. نمی‌توانم بگویم زم اغراق می‌کرد، یا محمد او را بازی داده بود.

امیر، برادری که شاید مهم‌ترین دلیل ماندن محمد در ایران بود، چمدان را دید و پرسید محمد کجا می‌رود.

محمد جواب داد: «به ترکیه، برای دیدن یک دوست. تو هم باید با من بیای.»

امیر امتناع کرد. خانه را ترک کرد و به گفته اطلاعاتی که زم از گفت‌وگو با منابع خودش و پیام‌هایش با امیر کنار هم گذاشته بود، به پدرشان گفت که محمد در حال رفتن است.

ساعت ۳ بعدازظهر ۵ ژوئیه، همان روزی که من و محمد قرار بود آنلاین ملاقات کنیم، حاجی ولی و یک مقام دیگر از وزارت اطلاعات به خانه او رفتند، به روایت زم. امیر غروب آن روز به خانه برگشت و با پیکر بی‌جان برادرش روبه‌رو شد. چند روز بعد، خانه مورد هجوم قرار گرفت. مقامات وسایل محمد، از جمله کامپیوترش را توقیف کردند.

سال‌هاست در میان ایرانیان تبعیدی شایعاتی درباره چگونگی مرگ محمد در گردش است. در گواهی دفنش هیچ علت مرگی ذکر نشده است. در چند وبلاگ ایرانی خوانده‌ام که گفته‌اند سکته قلبی کرده، اما دوستانش می‌گویند جز اتکایش به مسکن‌ها (شکنجه اثراتی طولانی‌مدت دارد)، وضعیت سلامت او نسبتاً خوب بود.

داستانی که در میان منتقدان رژیم در تبعید بیش از همه دهان‌به‌دهان می‌چرخد این است که حاجی ولی او را کشته است ــ اگر نه با دستان خودش، دست‌کم با دستور او. زم در این‌باره مطمئن بود، اما خود او هم از خانواده‌ای پرنفوذ می‌آمد که در ایران رهای‌شان کرده بود. شاید پدر محمد فقط برای داستانی که زم روایت می‌کرد، به‌عنوان ضدقهرمان مناسب‌تری جلوه می‌کرد.

زم بعدها در یک مصاحبه مفصل با شبکه فارسی صدای آمریکا گفت حاجی ولی در مراسم خاکسپاری از نزدیک شدن به مزار فرزندش خودداری کرد و زیر سایه درختی در همان نزدیکی ایستاد و نظاره کرد. زم گفت مرگ محمد «یکی از همان قتل‌های ایدئولوژیک است، که در آن پدری برای پایبندی به باورهایش به مرگ فرزند خود رضایت می‌دهد.» اجتناب از محاکمه همچنین می‌توانست وزارت اطلاعات و خود حاجی ولی را از شر شرمساری بزرگ نجات دهد.

آیا حاجی ولی می‌توانست پسر خودش را بکشد؟ در گفت‌وگوهای فراوان‌مان، محمد هرگز پدرش را به‌طور ویژه نکوهش یا ستایش نکرد. او حاجی ولی را محصول شرایط انقلابی می‌فهمید. مردانی مثل او احتمالاً خواهان مرگ محمد بودند. من نمی‌توانم از جانب حاجی ولی حرف بزنم و موفق نشدم او را برای اظهارنظر پیدا کنم. (نمایندگی ایران در سازمان ملل از اظهار نظر خودداری کرد.)

تقریباً تردیدی ندارم که دستگاه اطلاعاتی ایران گفت‌وگوهای من و محمد را روی سخت‌افزارهای کامپیوتری او پیدا کرده است. فکر می‌کنم چیزی که اف‌بی‌آی را به در خانه من کشاند، رصد گفت‌وگوهای همکاران محمد از سوی آمریکا درباره احتمال هک کردن من بود.

در سال ۲۰۲۱، پنج سال پس از مرگ محمد، خواستم با زم تماس بگیرم تا یادداشت‌هایمان را مقایسه کنیم و بالاخره بعد از سال‌ها مشغله حرفه‌ای، شروع به کنار هم گذاشتن تکه‌های این پازل کنیم. فهمیدم یک سال قبل از آن، زم با وعده مصاحبه با یک روحانی بلندپایه به عراق کشانده شده، ربوده، به ایران برده و به دار آویخته شده است.

امروز فقط نشانه‌هایی پراکنده از محمد می‌توانید پیدا کنید. نام او را آنلاین جست‌وجو کنید، چند سند دادگاه، چند پست وبلاگی درباره مرگش و یک مدخل کوتاه ویکی‌پدیا خواهید دید. وبلاگ‌نویسان فعال مدتی کوتاه محمد را به‌عنوان شهید ستودند، اما او در نهایت، آن‌طور که آرزو داشت، «اسنودن ایران» نشد.

وانمود نمی‌کنم که واقعاً محمد را می‌شناختم. شاید فقط یکی از نسخه‌های او را می‌شناختم ــ همان نسخه‌ای که در یک سلفی که به دستم رسید دیدم. با عینک‌های ضخیم مشکی و پیراهن چروکیده، شبیه همان نِرد پرحرارتی بود که همیشه در ذهنم مجسم می‌کردم. حدس می‌زنم هرگز چیزی درباره زندان و شکنجه‌اش نگفت، چون آن دوره‌ها را صرفاً انحراف از اهداف اصلی‌اش می‌دانست.

گاهی به اولین معرفی‌اش به خودم فکر می‌کنم: «۳۵ سالمه، اما خیلی پیرترم.» حالا می‌فهمم. او دچار تروما بود. خسته بود. و در دام فانتزی انتقام گرفتار شده بود. گفت: «اما چیزی هست به نام زندگی، و من خیلی دلم براش تنگ شده.»

لینک کوتاه
اشتراک گذاری: