انقلاب ایران؛ واقعه‌ای که می‌توانست هرگز رخ ندهد

از یک مشاور در حال مرگ تا یک سرمقاله دست‌وپاچلفتی| انقلاب اسلامی ایران در سال ۱۳۵۷ حاصل زنجیره‌ای از اتفاقات و غفلت‌ها بود و نه نتیجه حتمیِ روندی طولانی.
تصویر انقلاب ایران؛ واقعه‌ای که می‌توانست هرگز رخ ندهد

دنیل ایمِروار*، در مقاله‌ای در نیویورکر، روایت می‌کند که انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ ایران نه نتیجه حتمیِ روندی طولانی، بلکه محصول زنجیره‌ای از تصادف‌ها، سوء‌محاسبات و بود.

نویسنده با با مرور یافته‌های اندرسون به بررسی نقش سه بازیگر اصلی؛ شاه، روح‌الله خمینی و جیمی کارتر می‌پردازد و نشان می‌دهد که چگونه عواملی چون بیماری شاه، مرگ ناگهانی پسر خمینی، واکنش نسنجیده حکومت به یک سرمقاله توهین‌آمیز و تأخیر کارتر در توجه به ایران، همه به نقطه انفجار رسید.

مقاله همچنین به بی‌سازمانی جنبش، ائتلاف متناقض نیروهای مذهبی، لیبرال و چپ، و شکل‌گیری سریع حکومت دینی پس از سقوط سلطنت می‌پردازد. ایمِروار تأکید می‌کند که انقلاب، هم‌زمان هم اجتناب‌ناپذیر و هم غیرقابل پیش‌بینی بود، و حتی خود انقلابیون هم غافلگیر شدند. او نتیجه می‌گیرد که یک رویداد غیرمحتمل، می‌تواند برای دهه‌ها مسیر تاریخ را تغییر دهد.

آیا امکان داشت انقلاب اسلامی اتفاق نیفتد؟

1. بله، اگر سرمقاله توهین‌آمیز علیه خمینی در اطلاعات منتشر نمی‌شد.
2. بله، اگر شاه و اسدالله علم هر دو بیمار و ناتوان از مدیریت بحران نبودند.
3. بله، اگر مرگ مصطفی خمینی رخ نمی‌داد و پدرش دوباره به کانون توجه برنمی‌گشت.
4. بله، اگر صدام حسین تصمیم به ترور خمینی را عملی می‌کرد.
5. بله، اگر جیمی کارتر زودتر سیاستی جدی و سنجیده در قبال ایران اتخاذ می‌کرد.

در ادامه ترجمه کامل مقاله دنیل ایمِروار که با تیتر اصلی «Death to the Shah» (مرگ بر شاه) در نسخه چاپی شماره ۱۱ اوت ۲۰۲۵ مجله نیویورکر منتشر می‌شود را بخوانید؛

شاید عجیب به نظر برسد، اما زمانی بود که متحدترین و وفادارترین هم‌پیمان ایالات متحده در خاورمیانه، ایران بود. در سال ۱۹۵۳، سازمان سیا از کودتایی حمایت کرد که منجر به برکناری محمد مصدق، نخست‌وزیر محبوب، شد و قدرت را دوباره به سلطنت محمدرضا پهلوی، شاه ایران، بازگرداند. از آن پس، به مدت یک‌چهارم قرن، واشنگتن با رضایت خاطر نظاره‌گر بود که شاه آرامش را حفظ می‌کند، در حالی که یک کنسرسیوم تحت سلطه آمریکا نفت ایران را می‌فروخت.

نفت ایران کم هم نبود و همین، شاه را به یکی از ثروتمندترین مردان جهان بدل کرد. برای جشن چهل‌وهشتمین سالروز تولدش در سال ۱۹۶۷، او تاجگذاری باشکوهی برای خود ترتیب داد. شاه در برابر تختی طلایی ایستاد و تاجی مرصع به ۳٬۳۸۰ الماس را با دستان خود بر سر گذاشت. سومین همسرش، شهبانو فرح، در حالی پیش می‌آمد که شنل مخملیِ لبه‌سمور و جواهرنشان «کریستین دیور» را بر تن داشت که حمل آن به هشت پیشکار نیاز داشت. پس از مراسم، این زوج سلطنتی سوار بر یک کالسکه طلایی‌کاری‌شده که در وین و به دست یکی از آخرین کالسکه‌سازان اروپا ساخته شده بود، با حرکاتی رسمی برای جمعیت دست تکان دادند. هواپیماها ۱۷٬۵۳۲ گل رز را ــ هر یک به نشانه یکی از روزهای پرشکوه زندگی شاه ــ بر فراز مراسم فرو ریختند.

این نمایش «گل‌افشانی هوایی» نشانی از یکی دیگر از بهره‌مندان درآمدهای نفتی بود: ارتش. در سال ۱۹۷۲، ریچارد نیکسون، رئیس‌جمهور آمریکا، به شاه «اختیار تام» داد تا هر نوع سلاحی را که می‌خواهد، جز بمب اتم، بخرد. شاه پنجمین ارتش بزرگ جهان را گرد آورد و انبار اسباب‌بازی‌هایش مملو از جت‌های مافوق‌صوت، بمب‌های هدایت‌شونده با لیزر و بالگردهای تهاجمی شد. گفته می‌شد او برای تفریح، کاتالوگ‌های تسلیحاتی را مطالعه می‌کند.

یک ارزیابی منصفانه اذعان می‌کرد که نه همه ایرانیان از رضایت پُرغرور شاه برخوردار بودند. لیبرال‌ها به دنبال حقوق بودند، کمونیست‌ها در پی انقلاب، و روحانیون خواهان بازگرداندن قدرت به نهاد دینی بودند. یک آیت‌الله به‌خصوص، روح‌الله خمینی، پیوسته شاه را می‌آزرد. او در سال ۱۹۶۷، تاجگذاری را محکوم کرد. در سال ۱۹۷۱، وقتی شاه جشن پرهزینه‌تری را برای بزرگداشت دو هزار و پانصدمین سال شاهنشاهی ایران برگزار کرد، خمینی اعلام کرد که شرکت در این «جشن شوم» به معنای «شراکت در قتل مردم ستمدیده ایران» است.

با این حال، این انتقادها بیشتر آزاردهنده بود تا تهدیدکننده. خمینی در آن زمان مردی سالخورده بود که از نجف عراق، علیه شاه سخن می‌گفت، زیرا از سال ۱۹۶۴ اجازه ورود به ایران را نداشت. سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) ــ که به استفاده از شکنجه مشهور بود ــ عملاً کشور را از مخالفان سرسخت خالی کرده بود. تا دهه هفتاد میلادی، رهبران مخالف یا در زندان بودند یا در تبعید، و افراد زیادی برای جایگزینی آنان پا پیش نمی‌گذاشتند.

اگر چیزی بود که به چشم می‌آمد، تقویت قدرت شاه بود. در سال ۱۹۷۵، او دو حزب سیاسی مجاز کشور را منحل کرد و به جای آن یک حزب واحد ایجاد کرد که همه بزرگسالان ملزم به عضویت در آن بودند. پرتره شاه در همه ساختمان‌های دولتی و بسیاری از خانه‌ها نصب شده بود. به شوخی می‌گفتند نمی‌توانی سنگی پرتاب کنی و به تصویر شاه نخورد ــ هرچند اگر این کار را می‌کردی، بازداشت می‌شدی.

در یک جشن شب سال نو در تهران در سال ۱۹۷۷، جیمی کارتر، رئیس‌جمهور آمریکا، جام خود را بالا برد و گفت: «هیچ رئیس کشوری نیست که با او احساس صمیمیت بیشتری داشته باشم.» او افزود که ایران، در منطقه‌ای پرآشوب، «جزیره‌ای از ثبات» است.

خمینی، طبق معمول، از سفر کارتر برآشفت. روزنامه عصر پیشرو کشور، «اطلاعات»، با سرمقاله‌ای تند که توسط دولت و احتمالاً به دستور شاه تهیه شده بود، واکنش نشان داد. این سرمقاله، خمینی را همزمان عامل کمونیست‌ها و مرتجعین معرفی می‌کرد. مدعی می‌شد او با هند و شاید با امپریالیست‌های بریتانیا ارتباط دارد. یا شاید ــ آن‌طور که روزنامه کنایه می‌زد ــ روحی حساس بوده که در جوانی شعر عاشقانه سروده است. (شاید هم چنین بود. پس از مرگ خمینی، هوادارانش با انتشار «باده عشق»، مجموعه‌ای از اشعار عرفانی‌اش، شگفت‌زده شدند. یکی از این اشعار می‌گفت: «رهایم کن از این دردهای بی‌شمار / از دلی پاره‌پاره و سینه‌ای سوراخ چون کباب.»)

شاه از موضعی ظاهراً قدرتمند حمله کرده بود. همان ماهی که این سرمقاله منتشر شد، او با افتخار گفت: «قدرت من، چه بر پایه قانون و چه به دلیل پیوند روحی ویژه‌ای که با مردمم دارم، در اوج است.» اوج، و در عین حال پرتگاه. پس از انتشار سرمقاله در ۷ ژانویه ۱۹۷۸، طلاب حوزه علمیه که از توهین به خمینی خشمگین شده بودند، در قم تظاهرات گسترده‌ای برپا کردند. پلیس به روی آنان آتش گشود و تعدادی را کشت. به نظر نمی‌رسید که این حادثه مهمی باشد. اما به شکلی نامعلوم، ناآرامی ادامه یافت و گسترش پیدا کرد و در عرض سیزده ماه، رژیم شاه را سرنگون کرد. به جای آن، یک حکومت اسلامی به رهبری خمینی برپا شد.

در کتاب تازه و به‌موقعی با عنوان «شاه شاهان» (انتشارات دابل‌دی)، خبرنگار اسکات اندرسون، سرمقاله روزنامه اطلاعات را در فصلی با عنوان «اثر پروانه‌ای» بررسی می‌کند. همانند افسانه مشهور بال‌زدن پروانه که طوفانی عظیم را موجب می‌شود، این سرمقاله آسمان را شکافت و سیلی انقلابی را روانه کرد که خاورمیانه را دگرگون ساخت.

اندرسون می‌پرسد: اگر «رویدادها کمی متفاوت رقم می‌خورد»، آیا ممکن بود انقلاب ایران هرگز رخ ندهد؟

دل‌بستگی به علل کوچک با پیامدهای بزرگ، سابقه‌ای طولانی دارد. ریاضی‌دان قرن هفدهم، بلز پاسکال، نمونه‌ای معروف را مطرح کرد: بینی کلئوپاترا. او نوشت اگر اندازه بینی کلئوپاترا متفاوت بود، ممکن بود مارک آنتونی، سردار رومی، هرگز دل به او نسپارد، در کنار او نجنگد، نبرد آکتیوم را نبازد و در نتیجه، روم به جای جمهوری، به امپراتوری تبدیل نشود. (جالب اینجاست که در سناریوی «کلئوپاترای کم‌جذاب» پاسکال، بینی او خیلی کوچک بود؛ گویی پاسکال ذائقه خاصی در این زمینه داشت.) تغییر در چهره کلئوپاترا، می‌توانست چهره تاریخ را عوض کند.

این سناریوهای «چه می‌شد اگر»، زمانی بیش از همه تخیل را برمی‌انگیزند که قدرت عظیم در دستان یک نفر متمرکز باشد. در اوایل قرن نوزدهم، هیچ شخصیتی به اندازه ناپلئون بناپارت چنین قدرتی در اختیار نداشت. پس از شکست ناپلئون، پسرخوانده‌اش، لویی-ناپلئون جفروآ، کتابی نوشت و در آن دنیایی را تصور کرد که در آن حمله ناپلئون به روسیه شکست نمی‌خورد. جفروآ گمانه‌زنی کرد که ناپلئون سراسر آسیا، آفریقا و آمریکا را فتح می‌کرد و جهان را زیر فرمانروایی یک حاکم واحد درمی‌آورد. تاریخ‌نگار ریچارد جی. اوانز این کتاب را «اولین تاریخ جایگزین کامل و قابل شناسایی» می‌داند. این اثر، آغازگر دلبستگی طولانی به تاریخ‌های متقابل شد: اگر آدولف هیتلر هرگز به دنیا نمی‌آمد، اگر جان اف. کندی ترور نمی‌شد، یا همان‌طور که ساتردی نایت لایو شوخی کرد، اگر ناپلئون یک بمب‌افکن بی-۵۲ داشت چه می‌شد؟

چنین آزمایش‌های ذهنی، بر این ایده تکیه دارند که برخی افراد می‌توانند مسیر تاریخ را به‌طرز چشمگیری تغییر دهند. برداشت کم‌هیجان‌تر اما این است که نمی‌توانند و وقایع مهم، علل مهمی دارند. علم تاریخ مدرن، پرسش ناپلئون را میدان آزمون خود قرار داد. از یک سو، او نماینده فرآیند مدرنیزاسیونی بود که آشکارا فراتر از یک فرد می‌رفت. از سوی دیگر، سرنوشت آن فرآیند، به شخص ناپلئون گره خورده بود؛ فردی متغیر که چندین بار تا آستانه ترور پیش رفت.

هگل تلاش کرد این دوگانگی را جمع کند. او پیشنهاد داد که تاریخ بر اساس منطق بزرگی پیش می‌رود، اما «افراد تاریخ‌ساز» این منطق را به‌عنوان عوامل سرنوشت کانالیزه می‌کنند. در سال ۱۸۰۶، زمانی که هگل در شهر ینا زندگی می‌کرد و آخرین فصل‌های شاهکارش «پدیدارشناسی روح» را می‌نوشت، ناپلئون به همراه سپاهش وارد شد. هگل با شوق نوشت: «امپراتور را دیدم ـ این روح جهان.» او افزود این «احساس شگفت‌انگیزی» بود که ببینی چنین فردی، متمرکز در یک نقطه، بر اسبی سوار است و دست بر جهان دارد و آن را فرمان می‌راند. فردای آن روز، ناپلئون ارتش پروس را در هم کوبید و هر امیدی برای احیای امپراتوری مقدس روم را از میان برد. هرچند سربازان ناپلئون خانه هگل را غارت کردند و خانه همسایگانش را به آتش کشیدند، هگل همچنان شیفته دیدن تجسم روح تاریخ ـ و البته اسب آن ـ بود.

در جنگ و صلح (۱۸۶۹)، لئو تولستوی نظریه «انسان بزرگ» را درباره جنگ‌های ناپلئونی رد کرد. او در بخش پایانی کتاب استدلال کرد که نسبت‌دادن نقش تاریخی به چهره‌هایی مانند ناپلئون، مانند این است که گله گاوی را ببینی و تصور کنی گاوی که جلوتر از همه حرکت می‌کند، رهبر است. از دید تولستوی، این نیروهای اجتماعی هستند، نه مردان سوار بر اسب، که سرنوشت ملت‌ها را تعیین می‌کنند. نویسنده محافظه‌کار، نیال فرگوسن، تصمیمش برای مورخ‌شدن را مدیون خواندن همین بخش پایانی می‌داند: «یادم هست با خودم گفتم این نمی‌تواند درست باشد. باید نقش و جایی برای عامل فردی وجود داشته باشد، برای ناپلئون، برای هیتلر.»

فرگوسن که مجموعه‌ای از تاریخ‌های فرضی منتشر کرده، در میان دانشگاهیان استثنا به شمار می‌رود. شاید گرایش چپ‌گرایانه آنان باعث می‌شود مانند تولستوی، توانایی افراد برای تغییر سرنوشت خود را کم‌رنگ کنند. (مورخ مارکسیست، ای. پی. تامپسون، گمانه‌زنی‌های «چه می‌شد اگر» را «Geschichtenscheissenschlopff، چرندیات غیرتاریخی» خواند.) در هر صورت، تمایل غالب در محافل دانشگاهی، کم‌اهمیت شمردن نقش انتخاب و تصادف به‌عنوان عوامل تاریخی بوده است. جنگ‌ها و انقلاب‌ها ممکن است آشفته به نظر برسند، اما به دلایلی ریشه‌دار در اقتصاد، ایدئولوژی، جغرافیا و اقلیم رخ می‌دهند. کارهای ژنرال‌ها، در این نگاه، کف روی موج حوادث‌اند.

با این حال، حتی برای کسانی که در یافتن علل عمیق استادند، ایران موردی دشوار است. هر تصوری که تاریخ را دارای روندی کلی بداند ــ مثلاً رو به سوی آزادی، یا حقوق، یا بازارها، یا سکولاریسم، یا علم ــ با این واقعیت درهم می‌شکند که کشوری بزرگ و ثروتمند، به یک شبه‌تئوکراسی سخت‌گیر بدل شد. فیلسوف میشل فوکو از همین وارونگی انقلاب ایران لذت می‌برد: این انقلاب را «شاید بزرگ‌ترین شورش علیه نظام‌های جهانی، دیوانه‌ترین و در عین حال مدرن‌ترین شکل عصیان» می‌خواند.

اما چرا ایران؟ در روسیه، انقلاب بلشویکی پس از دو انقلاب کوچک‌تر رخ داد. مائو تسه‌تونگ، پیش از پیروزی انقلاب خود در چین، کشورش را به «هیزمی خشک» تشبیه کرده بود که منتظر جرقه‌ای است. اما معدود ناظران ایران را چنین می‌دیدند.

عواملی که از نگاه پسینی ممکن است توضیح‌دهنده این دگرگونی ناگهانی باشند ــ رشد سریع اقتصادی و سپس رکود، شهرنشینی سریع، استبداد، فساد ــ نسبتاً معمولی بودند. حتی به‌عنوان یک خودکامگی بزرگ اسلامی در خاورمیانه که با رونق و رکود بازار نفت دست‌وپنجه نرم می‌کرد، ایران منحصر به فرد نبود. چرا در ایران انقلاب شد، اما در عراق یا عربستان نه؟

اندرسون می‌نویسد: «هرچه دقیق‌تر به آن نگاه کنیم، بیشتر غیرقابل توضیح و نامحتمل به نظر می‌رسد.» یکی از بهترین کتاب‌ها درباره این موضوع، انقلاب غیرقابل تصور در ایران (۲۰۰۴) نوشته جامعه‌شناس چارلز کورزمان، توضیحات مختلف را بررسی می‌کند اما همه را رد می‌کند و به‌جای آن از یک «ضد‌توضیح» دفاع می‌کند و بر شگفتی و غیرعادی بودن انقلاب تأکید دارد. گری سیک، مسئول امور ایران در شورای امنیت ملی آمریکا در دوره کارتر، نیز دیدگاهی مشابه دارد: «من چهل سال است این موضوع را مطالعه می‌کنم و هنوز هم برایم کاملاً قابل فهم نیست.» آیا ممکن است یکی از مهم‌ترین رویدادهای قرن بیستم صرفاً یک تصادف بوده باشد؟

یکی از دلایلی که اندرسون برای چنین احتمالی می‌آورد، «تعداد شگفت‌انگیز اندک بازیگران اصلی» است: شاه، روح‌الله خمینی و جیمی کارتر. هر سه نقاط کور جدی داشتند و هیچ‌کدام بیش از چند مشاور محدود نداشتند. تصمیمات‌شان شخصی، بداهه و اغلب غیرقابل پیش‌بینی بود.

کم‌اطلاع‌ترین آن‌ها کارتر بود. همان‌طور که برای رؤسای‌جمهور آمریکا معمول است، او با شرایطی روبه‌رو بود که اختیار زیادی بر آن داشت اما توجه اندکی به آن می‌کرد. پنج ماه طول کشید تا کارتر سفیر خود در ایران را انتخاب کند و دو ماه دیگر تا تأیید او. برای مدتی قابل‌توجه، سیاست آمریکا در قبال ایران روی حالت خودکار بود: فروش سلاح و پرهیز از طرح پرسش. تا نوامبر ۱۹۷۸، یعنی یازدهمین ماه اعتراضات، کارتر تازه شروع به برگزاری نشست‌های سطح بالا درباره ایران کرد.

کارتر در کارزار انتخاباتی‌اش بر حقوق بشر تأکید کرده و آن را «روح سیاست خارجی ما» نامیده بود. اکنون می‌دانیم که او تمایلی به فشار بر ایران درباره حقوق بشر نداشت، اما شاه که پیشاپیش برای جلب نظر او اقدام کرده بود، محدودیت‌های سیاسی را کمی کاهش داد. مخالفان شاه، سخنان کارتر را به‌عنوان تضمینی دریافت کردند که در امان خواهند بود. مهدی بازرگان، استاد مهندسی و یکی از رهبران اصلاح‌طلب، گفت: «تمام فشار انباشته‌شده منفجر شد.» برای مدتی در سال ۱۹۷۷، لیبرال‌ها نامه‌هایی امضا می‌کردند و شب‌های شعر برگزار می‌کردند که در آن‌ها دولت را با صراحت رو به افزایش نقد می‌کردند.

در اواخر ۱۹۷۷، وقتی مشخص شد که کارتر موضوع حقوق بشر را پیگیری نخواهد کرد، شاه مسیر را برعکس رفت و دوباره سرکوب را تشدید کرد. با این حال، یک لرزش محسوس در مشروعیت او ایجاد شده بود. کارتر، بی‌آنکه بداند، شاید سنگ کوچکی را هل داده بود که ماه‌ها بعد به بهمن تبدیل شد.

شاه می‌توانست اوضاع را تثبیت کند. اندرسون یادآوری می‌کند که نزدیک‌ترین محرم اسرار او، اسدالله علم، شناخت دقیقی از نارضایتی‌های عمومی و لزوم رسیدگی به آن‌ها داشت. اما علم به سرطان مبتلا بود و پیش از آغاز ناآرامی‌ها استعفا داد. این باعث شد شاه برای مشورت بیشتر به همسرش، فرح، متکی شود؛ کسی که آگاهی چندانی از وضعیت نداشت. در ماه مه ۱۹۷۸، مدت‌ها پس از شروع اعتراضات قم، به نظر می‌رسید فرح حتی نام آیت‌اللهی را که از عراق شورش را تحریک می‌کرد، نشنیده است. reportedly گفته بود: «به خاطر خدا، این خمینی دیگر کیست؟»

مشورت گرفتن یک مشکل بود ــ عمل کردن به آن مشکل دیگر. تقریباً هیچ‌کس نمی‌دانست که شاه نیز به سرطان مبتلاست (او در سال ۱۹۸۰ درگذشت). این بیماری می‌تواند توضیح دهد که چرا او دائماً سردرگم و فرسوده به نظر می‌رسید و نمی‌دانست باید اعتراضات را سرکوب کند یا اجازه دهد ادامه یابند. دستورهای پراکنده و متناقض او بدترین ترکیب ممکن را به وجود آورد: سربازان اغلب اجازه می‌دادند معترضان راهپیمایی کنند، اما گاهی به سوی جمعیت آتش می‌گشودند و همین خونریزی‌ها سوخت تازه‌ای برای اعتراضات فراهم می‌کرد.

تماشاگران و مشاوران بیرونی، او را به قاطعیت فرا می‌خواندند. رونالد ریگان، فرماندار وقت کالیفرنیا به شاه توصیه کرده بود: «به اولین نفر در صف شلیک کن، بقیه سر جایشان می‌ایستند».

در روایت غنی اندرو اسکات کوپر از فروپاشی رژیم پهلوی، سقوط بهشت (۲۰۱۶)، آمده است که در اوت ۱۹۷۸، صدام حسین، رئیس‌جمهور عراق، با شاه تماس تلفنی گرفت و گفت: «این ملا، خمینی، دارد برای من و تو و همه ما دردسر درست می‌کند. اجازه هست او را بکشم؟» صدام پای تلفن ماند تا شاه با نخست‌وزیر و رئیس ساواک مشورت کند، اما هر دو تصمیم را به خود شاه برگرداندند. شاه به صدام گفت که دست نگه دارد.

سومین شخصیت اصلی در روایت اندرسون، خمینی، رهبر بعیدی برای یک انقلاب به نظر می‌رسید. او فقیهی هفتاد و چند ساله بود که نزدیک به پانزده سال پا به خاک ایران نگذاشته بود. جایگاهش رو به افول بود تا این‌که در اکتبر ۱۹۷۷، پسرش مصطفی ناگهان درگذشت. اندرسون می‌نویسد احتمالاً مرگ او علتی طبیعی داشت، اما ایرانیان ساواک را مقصر دانستند. مرگ مصطفی، آیت‌الله تبعیدی را دوباره به صدر توجه عمومی برگرداند؛ خمینی این اتفاق را «تقدیر پنهان الهی» خواند.

می‌توان خمینی را یک «عامل هگلی سرنوشت» دانست که نیروهای تاریخی از طریق او عمل می‌کردند، اما اگر چنین بود، او خودآگاهانه چنین نقشی را بازی نمی‌کرد. خمینی غریزه‌های تیز داشت، اما درک او از سیاست، آمیخته با توهمات پارانویایی درباره یهودیان، بهاییان، فراماسون‌ها و «ابرقدرت‌های شیطانی» بود. هم‌سنگر لیبرالش، مهدی بازرگان، با شگفتی از «بی‌اعتنایی خمینی به بدیهیات سیاست و اداره» یاد می‌کرد. به گفته بازرگان، خمینی «بی‌هیچ برنامه‌ای» کارزار ضدشاه را آغاز کرد و حتی شک داشت که «اصلاً می‌دانست دارد انقلابی را آغاز می‌کند یا نه».

در طول سال ۱۹۷۸، شورش‌ها شدت گرفت و در ۸ سپتامبر، شاه در دوازده شهر حکومت نظامی برقرار کرد. آن روز که به «جمعه سیاه» مشهور شد، سربازان به روی تظاهرات بزرگی آتش گشودند و بین دویست تا سیصد نفر را کشتند. شاید اگر شرایط متفاوتی رقم می‌خورد، می‌شد از آن جلوگیری کرد ــ اگر سیاست آمریکا در قبال ایران سنجیده‌تر بود، اگر شاه و باهوش‌ترین مشاورش هر دو درگیر سرطان نبودند، اگر مرگ پسر خمینی او را به نماد مقاومت بدل نمی‌کرد، یا اگر صدام در اوت خمینی را می‌کشت. اما پاییز که رسید، ایران از دست شاه می‌گریخت. او بعدها گفت: «پانزده سال هرچه برمی‌داشتم طلا می‌شد، حالا هر بار که طلا برمی‌دارم، به گه تبدیل می‌شود.»

شاه، خسته و فرسوده، در ۶ نوامبر نطقی گیج‌کننده در تلویزیون ایراد کرد: «من نمی‌توانم جز این که انقلاب شما را تأیید کنم، کاری کنم. در این لحظات قیام علیه سلطه بیگانه، استبداد و فساد، در کنار شما هستم.» این تلاش دست‌وپا شکسته برای مصادره جنبش، به شکستی مفتضحانه انجامید. پس از آن، سفیر آمریکا در ایران برای نخستین بار در تلگرامی بلند با عنوان «اندیشیدن به غیرقابل تصور» به امکان سقوط شاه پرداخت.

کتاب «شاه شاهان» روایتی زنده از دسیسه‌های دربار است. اندرسون با استفاده تقریباً انحصاری از منابع انگلیسی‌زبان و نیز مصاحبه‌ها (از جمله با شهبانو فرح که هنوز زنده است)، رشته خطاها و بداهه‌کاری‌هایی را بازسازی می‌کند که ایران را زیر و رو کرد. اما انقلاب ــ برخلاف کودتا ــ صرفاً کار چند فرد نیست؛ نیازمند حمایت توده‌ای است. و تا پایان کار، انقلاب ایران پای دو میلیون نفر را به میدان کشاند؛ سهمی از جمعیت که تا آن زمان در قرن بیستم، هیچ انقلاب دیگری به آن نرسیده بود.

دیدن این‌که این همه ایرانی که پیش‌تر به زندگی خود مشغول بودند ــ بازاریان، حرفه‌ای‌ها، روحانیون، دانشجویان، زنان خانه‌دار ــ حالا با پلیس درگیر می‌شوند، شگفت‌آور بود. اقتصاددان تیمور کوران این تغییر را با مفهوم «پنهان‌کاری ترجیح» توضیح می‌دهد. سال‌ها نظارت ساواک به ایرانیان آموخته بود نارضایتی خود را پنهان کنند. اما وقتی یک محرک کوچک ــ انتشار یک سرمقاله ــ اوضاع را به‌هم زد، این نارضایتی ناگهان فوران کرد. هرچه مردم بیشتر با دیدگاه‌های هم‌وطنان‌شان روبه‌رو می‌شدند، بیشتر دیدگاه‌های خود را بیان می‌کردند و این زنجیره‌ای از افشاگری به راه انداخت. خمینی را می‌توان در این میان به‌عنوان یک کاتالیزور دید؛ تبعیدش، به جای به حاشیه راندنش، سکویی کمیاب برای سخن گفتن بی‌پرده به او داده بود.

«پنهان‌کاری ترجیح» توضیح می‌دهد که چگونه یک انقلاب می‌تواند هم اجتناب‌ناپذیر و هم غیرقابل پیش‌بینی باشد. فشارهای زیرزمینی انباشته می‌شوند و بی‌آنکه دیده شوند، ناگهان فوران می‌کنند. اگر سرمقاله اطلاعات نبود، محرک دیگری آن انرژی سیاسی نهفته را آزاد می‌کرد. غیرمنتظره بودن انقلاب ــ حتی برای خود انقلابیون ــ به این معنا نیست که تصادفی بوده است.

با این حال، مدل کوران که انقلاب را به‌عنوان فرایند «افشاگری» می‌بیند، فرض می‌گیرد که مردم ترجیحات ثابتی دارند که باید آشکار شود. اما آیا چنین است؟ جامعه‌شناس کورزمان یادآور می‌شود که انقلاب‌ها پدیده‌هایی آشفته‌اند؛ مردم نمی‌دانند چگونه باید عمل کنند و بنابراین از همسایه‌های خود الگو می‌گیرند یا به واکنش مخالفان پاسخ می‌دهند. وقتی همه کنش خود را بر مبنای کنش دیگران تنظیم می‌کنند، هنجارها به سرعت تغییر می‌کنند و اثرات بازخوردی پیچیده‌ای ایجاد می‌شود. به گفته کورزمان، شورشیان نه فقط از ترجیحات آشکارشده دیگران، بلکه از ترجیحات خودشان هم شگفت‌زده می‌شوند.

در تابستان ۱۹۷۹، روح‌الله خمینی در یک راهپیمایی در قم به هم‌رزمان انقلابی خود ادای احترام کرد. تصویر خودش بالای سرش خودنمایی می‌کند، در حالی که پرتره‌ای از پسر مرحومش، مصطفی، بر جمعیت مشرف است. عکس از مگنوم

در کتاب تنها‌ترین انقلاب (۲۰۲۳)، جامعه‌شناس ایرانی علی میرسپاسی به یاد می‌آورد که در دوران دانشجویی، با دوستش حمید ایستاده بود و جمعیت معترضی با شعار نزدیک می‌شد. حتی بودن در نزدیکی یک تظاهرات می‌توانست به زندان ختم شود. او می‌نویسد: «به حمید و بقیه گروه‌مان نگاه کردم، چشم‌هایمان را به هم دوختیم تا بفهمیم چه کنیم: فرار یا پیوستن به صفوف؟» ناگهان حمید فریاد زد: «تمام زندانیان سیاسی را آزاد کنید!» و همه دنبال او راه افتادند. آن نخستین تظاهرات میرسپاسی بود. او به یاد می‌آورد که تا اواخر ۱۹۷۸، «جمعیت انقلابی به یک اراده یا روح واحد رسیده بود.»

اراده جمعیت اهمیت داشت، زیرا انقلاب هیچ سازماندهی مرکزی و فراگیری نداشت. شورش بیشتر از طریق گرافیتی، شعار و ترانه پخش می‌شد تا دستورهای بالا به پایین. شایعات وحشیانه‌ای دهان‌به‌دهان می‌چرخید: از مسموم کردن آب‌ها توسط بهاییان، تا ورود سربازان اسرائیلی با لباس مبدل، و حتی این‌که شاه شخصاً از هلیکوپتر خود به معترضان شلیک می‌کند. خمینی می‌کوشید این دینامیک سیال و غیرقابل پیش‌بینی را هدایت کند، اما اغلب از دستورهایش سرپیچی می‌شد. او بیش از آن‌که فرمانده باشد، یک نماد بود؛ یک چگوارای اسلامی.

خمینی می‌خواست سلطنت را با حکومتی دینی به رهبری یک فقیه اسلامی جایگزین کند. با این حال، می‌دانست که باید این هدف را در مصاحبه‌ها نرم و مبهم بیان کند، چون در ابتدا شمار نسبتاً کمی از انقلابیون چنین خواسته‌ای داشتند؛ حتی همه هم‌ردیفان آیت‌اللهی‌اش نیز خواهان تشکیل یک حکومت دینی نبودند. خیابان‌ها به همان اندازه که در اختیار روحانیون بود، به دانشجویان، فمینیست‌ها، بازاریان، لیبرال‌ها و کارگران صنعتی تعلق داشت. در صف مخالفان شاه، می‌شد هم هیپی یافت و هم یهودی.

این ابهام، رکن اصلی رهبری خمینی بود. بسیاری از کسانی که اگر برنامه او را با جزئیات می‌شنیدند، آن را زننده می‌دانستند، در عمل او را به‌عنوان نماد پذیرفتند. احتمالاً نمی‌توانستند تصور کنند که یک روحانی سالخورده واقعاً قدرت را به دست گیرد. به هر حال، انقلاب به جایی رسید که کمونیست‌ها و لیبرال‌ها در کنار بنیادگرایان پیش می‌رفتند. شیرین عبادی، قاضی وقت (و بعدها برنده نوبل و فعال دموکراسی‌خواه)، نوشت: «برای من ــ زنی تحصیل‌کرده و حرفه‌ای ــ هیچ تناقضی نداشت که از اپوزیسیونی حمایت کنم که مبارزه‌اش علیه مشکلات واقعی زندگی را در پوشش مذهب عرضه می‌کرد. در نهایت با چه کسی اشتراک بیشتری داشتم؟ با مخالفانی که با لحن آشنا برای مردم عادی ایران سخن می‌گفتند یا با دربار پر زرق و برق شاه که مقاماتش با هنرپیشه‌های هالیوود در مهمانی‌هایی غرق در شامپاین فرانسوی گران‌قیمت می‌رقصیدند؟»

آیا این عناصر ناهمگون می‌توانستند کنار هم بمانند؟ در اواخر ۱۹۷۸، علی میرسپاسی از ادامه اعتصاب دانشگاهی دفاع کرد. او اذعان داشت که خمینی با این اقدام مخالف است، اما پرسید: «چه کسی خمینی را رئیس کرده است؟» سخنانش با تشویق حضار روبه‌رو شد، اما خودش نگران شد که «احساساتی شده» و «در باره آیت‌الله بیش از حد تند» حرف زده است. در راه خروج از جلسه، ۲۱ ضربه چاقو خورد. اگر در این میان عاملی اتفاقی وجود داشت، بیش از آن‌که ناشی از دمدمی‌مزاجی رهبران باشد، حاصل ناپایداری و تلاطم جمعیت‌ها بود.

در سال ۱۹۷۹، زمانی که جمعیت‌ها مرگش را فریاد می‌زدند، شاه آماده فرار شد. به خدمتکارش گفت: «زیاد وسایل را جمع نکن، فقط برای مدت کوتاهی می‌رویم.» او نخست‌وزیر جدیدی منصوب کرد، همه امور را به او سپرد و در ۱۶ ژانویه ۱۹۷۹ به مصر رفت.

خمینی از تبعید بازگشت و دولت موقتی «بر اساس شریعت» تشکیل داد، هرچند نخست‌وزیری را به مهدی بازرگانِ لیبرال سپرد. خمینی توضیح داد: «به واسطه ولایت شرعی که از شارع مقدس دارم، آقای بازرگان را به حکومت منصوب می‌کنم و چون من او را منصوب کرده‌ام، اطاعت از او واجب است.»

اگرچه دولت اعلامی خمینی به پشتوانه خدا منصوب شده بود، اما دولت رسمی وقت همچنان از پنجمین ارتش بزرگ جهان برخوردار بود. با این حال، شورش به درون ارتش هم سرایت کرده بود. فرار سربازان به قدری شایع شده بود که فرماندهان از اعزام آن‌ها برای کنترل جمعیت می‌ترسیدند، چون بیم داشتند که به معترضان بپیوندند. ارتش چند روزی جنگید، سپس ناگهان تسلیم شد. میلیون‌ها ایرانی ــ بهت‌زده از موفقیت خود ــ قدرتمندترین رژیم منطقه را دود کردند و به هوا فرستادند. یکی از نزدیکان خمینی گفت: «فکر می‌کنید ما واقعاً برنامه داشتیم که انقلاب کنیم؟ ما هم به اندازه بقیه شگفت‌زده شدیم.»

شعار «مرگ بر شاه» سرود انقلاب بود، اما این شعار چیزی درباره آنچه پس از شاه خواهد آمد، نمی‌گفت. دولت پساشاهی، آمیزه‌ای از کراوات و عمامه بود؛ بازرگان نخست‌وزیر بود و خمینی بالای سر همه شناور. بازرگان گلایه داشت: «شما اغلب حتی نمی‌دانید چه کسی ترافیک را هدایت می‌کند.»

خمینی از این فضای مبهم نهایت استفاده را برد. به گفته بازرگان، او مانند «بولدوزری که صخره‌ها، ریشه‌ها و سنگ‌ها را در مسیرش خرد می‌کند» پیش می‌رفت. سازمان نظامی‌ای که خمینی ایجاد کرده بود ــ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ــ به همراه «کمیته‌ها»ی تحت کنترل روحانیون، خیابان‌ها را گشت می‌زدند، دستگیر می‌کردند، اموال مصادره می‌کردند و دشمنان مظنون انقلاب را اعدام می‌کردند. در این فضای تب‌آلود، خمینی شتابی به دست آورد که یاران غیرروحانی‌اش پیش‌بینی نکرده بودند و قادر به همپایی با آن نبودند.

در اکتبر ۱۹۷۹، جیمی کارتر با اکراه به شاه بیمار اجازه داد برای درمان پزشکی وارد ایالات متحده شود. یک هفته بعد، بازرگان در الجزایر در حاشیه یک رویداد، با مشاور امنیت ملی کارتر دست داد. این دو اتفاق، در ذهن برخی، نشانه پیوندی پنهان میان شاه، کارتر و بازرگان بود.

اندکی بعد، گروهی از شبه‌نظامیان به سفارت آمریکا در تهران یورش بردند و کارکنانش را گروگان گرفتند. خمینی ابتدا این اقدام را نپسندید و به وزیر خارجه‌اش، ابراهیم یزدی، دستور داد «برو و آن‌ها را بیرون کن.» اما ــ در یکی دیگر از آن اتفاقات سرنوشت‌ساز اندرسونی ــ یزدی به جای این‌که دستور را به تهران مخابره کند، خودش به آن‌جا رفت. وقتی رسید، خمینی نظرش عوض شده و علناً از گروگان‌گیران حمایت کرده بود. بازرگان که نتوانست اوضاع را کنترل کند، استعفا داد. جمعیت حالا شعار تازه‌ای سر می‌داد: «مرگ بر بازرگان.»

و این یعنی مرگ بر ایران لیبرال. قانون اساسی جدید، کشور را زیر سلطه رهبری عالی یک فقیه اسلامی قرار داد و اصل ۱۰۷ مشخص کرد که این رهبر خمینی است. زنان از مناصب قدرت کنار گذاشته شدند و مجبور به حجاب شدند. دانشگاه‌ها برای سال‌ها تعطیل شدند. خمینی در دیدار با کارکنان رادیو دولتی اصرار کرد که «هیچ تفاوتی میان موسیقی و تریاک نیست» و خواست که «موسیقی را کلاً حذف کنند» ــ این ممنوعیت، بیشتر موسیقی را به زیرزمینی برد.

وقتی قدرتش تثبیت شد، خمینی به سراغ متحدان پیشین خود رفت، به‌ویژه نیروهای چپ. او گفت آن‌ها «چپ واقعی» نیستند، بلکه «چپ مصنوعی» ساخته آمریکا برای «خرابکاری و نابودی ما» هستند. در یک موج اعدام در سال ۱۹۸۸، حکومت خمینی هزاران زندانی سیاسی را کشت ــ بنا بر گزارش دیده‌بان حقوق بشر، بین ۲٬۸۰۰ تا ۵٬۰۰۰ نفر ــ که به نظر می‌رسد بسیار بیش از تعداد کشته‌شدگان سیاسی در تقریباً چهل سال سلطنت شاه باشد. زندان‌ها و اتاق‌های شکنجه پر از کمونیست‌ها، لیبرال‌ها، فمینیست‌ها، همجنس‌گرایان، بهاییان و سلطنت‌طلبان شد.

شاید تصور شود چنین خشونت‌هایی جمهوری اسلامی را بی‌ثبات می‌کند، اما چنین نشد. از ۱۹۷۹ تاکنون، ایران تنها دو رهبر داشته است: روح‌الله خمینی و پس از مرگش در ۱۹۸۹، شاگرد سابقش علی خامنه‌ای. امروز خامنه‌ای در میان مسن‌ترین و باسابقه‌ترین رهبران جهان است؛ او در تمام «دوره‌ها»ی کاری تیلور سوئیفت ــ و در واقع تمام طول زندگی‌اش ــ رهبر بوده است.

اخیراً صحبت‌هایی بود که حملات اخیر اسرائیل و ایالات متحده شاید به ۳۶ سال رهبری خامنه‌ای پایان دهد. رضا پهلوی، ولیعهد سابق، با اشتیاق گفت: «الان فقط یک قیام سراسری لازم است تا به این کابوس پایان دهد.» او باید بداند. اما تهران پیش‌تر هم جنگ را تجربه کرده و سقوط نکرده است. جنگ هشت‌ساله با عراق در دهه ۱۹۸۰ صدها هزار کشته بر جا گذاشت و در عوض موقعیت خمینی را تقویت کرد. همان‌طور که اسرائیل در غزه دریافته، سخت است مردم را با بمباران به تغییر حکومت‌شان ترغیب کرد.

به نظر می‌رسد بی‌ثباتی بزرگ‌تر امروز در ایالات متحده باشد، نه ایران. هنجارها این‌جا با شتاب در حال تغییرند و مرکز این آشوب، یک چهره واحد است: ناپلئون ما بر روی یک کارت گلف. همان پرسش‌های همیشگی مطرح می‌شود: آیا دونالد ترامپ یک اتفاق بود یا یک ضرورت تاریخی؟ یک بداهه‌کار دمدمی یا روح تاریخ با پوستی برنزه‌شده در اسپری؟ شاید در نهایت این پرسش‌ها اهمیت چندانی نداشته باشد. همان‌طور که کتاب اندرسون نشان می‌دهد، رویدادی که غیرمحتمل است، همچنان می‌تواند برگشت‌ناپذیر باشد. یک کلید زده می‌شود، قطار در مسیر دیگری می‌افتد و برای مدت بسیار طولانی همان مسیر را می‌رود. ♦

* دنیل ایمِروار، نویسنده همکار در نیویورکر، تاریخ را در دانشگاه نورث‌وسترن تدریس می‌کند و نویسنده کتاب چگونه یک امپراتوری را پنهان کنیم: تاریخ ایالات متحده بزرگ‌تر است.