در مقالهای تازه به قلم الیف باتومان که در تاریخ ۱ ژوئن ۲۰۲۵ و به مناسبت صدمین سالگرد تأسیس مجله The New Yorker و زیر عنوان «نگاههای تازه به آثار کلاسیک» منتشر شد، نویسنده به بازخوانی فصل آغازین خاطرات ولادیمیر ناباکوف، «The Perfect Past»، میپردازد؛ فصلی که نخستینبار در ۱۵ آوریل ۱۹۵۰ در نیویورکر چاپ شده بود و بعدها به عنوان فصل اول کتاب Speak, Memory شناخته شد.
باتومان در این مقاله با نگاهی تحلیلی و ادبی، نشان میدهد که چگونه ناباکوف با ترکیب خاطرات، سرنخها، و مضامین تکرارشونده، میکوشد زمان را متوقف و معنا را از دل گذشته بیرون بکشد — تلاشی برای تبدیل زندگی به اثری ادبی که مرگ را پشت سر میگذارد.
در ادامه متن کامل مقاله Elif Batuman on Vladimir Nabokov’s “The Perfect Past” را بخوانید؛
یازده فصل از زندگینامهی خودنوشت ولادیمیر ناباکوف، «حرف بزن، خاطره»، ابتدا بهصورت نامرتب در مجلهی نیویورکر منتشر شد. «تصویری از عمویم»، یکی از نخستین قطعات نثری او در این مجله، تبدیل به فصل سوم شد. فصل اول، که در اصل عنوانش «گذشتهی کامل» بود، آخر از همه منتشر شد. جملهی آغازین آن — «گهواره بر فراز پرتگاهی تاب میخورد، و عقل سلیم به ما میگوید که وجود ما چیزی نیست جز شکاف کوتاه نوری میان دو ابدیت تاریکی» — اکنون در ذهن بیشماری حک شده است.
متون جالب اغلب شامل نکاتی دربارهی چگونگی خواندن آنها هستند. در میانهی «گذشتهی کامل»، با حکایتی آموزنده مواجه میشویم. بخش اول: در سال ۱۹۰۴، یکی از دوستان خانوادگی، ژنرال کوروپاتکین، در حال سرگرم کردن ناباکوف خردسال با ترفندی با کبریتهاست که ناگهان به جنگ روسیه و ژاپن فراخوانده میشود. بخش دوم: پانزده سال بعد، در حین فرار از پتروگراد، پدر ناباکوف روی پلی با یک روستایی ریشخاکستری مواجه میشود که از او آتش میخواهد و مشخص میشود که همان کوروپاتکین در لباس مبدل است. ناباکوف توجه خواننده را جلب میکند به «تکامل مضمون کبریت: آن کبریتهای جادویی که به من نشان داده بود با بیتوجهی کنار گذاشته شده بودند، و ارتشش نیز ناپدید شده بود، و همه چیز بههم ریخته بود» — درست مثل قطارهای اسباببازیای که زمستان بعدی روی گودالهای یخزده حرکت میداد، و تصور میکرد که از دریاچهی بایکال عبور میکنند. ناباکوف ادامه میدهد: «هدف واقعی زندگینامه، پیگیری چنین الگوهای تماتیک در طول زندگی است.»
«حرف بزن، خاطره» خود زندگی را بهعنوان رمانی کارآگاهی بازمیسازد که با نشانهها و سرنخها میدرخشد. ناباکوف اظهار داشت که از داستانهای جنایی «متنفر» است، شاید چون چیزی که میخواست حل کند، نه یک جنایت، بلکه برعکس آن بود: کنشی بازگرداننده و فراتر از فرد که مرگ را خنثی میکند. اگر سرنخها بهدرستی تفسیر میشدند، «دو ابدیت تاریکی» بهعنوان یک توهم آشکار میشدند. «دیوارهای زمان» فرومیریختند — درست مانند آخرین بالشت مبل در «تونل کاملاً تاریکی» که ناباکوف، بهعنوان کودکی نوپا، با ضربات سریع دست و زانو از آن عبور میکرد، پیش از آنکه وارد اتاق نشیمن خانهی ییلاقی خانوادهاش شود.
اینکه در همان صفحهای که آن بخش از خاطرات ناباکوف چاپ شده، کاریکاتوری دیده میشود از مسافران در یک «واگن گنبدی» شیشهای — که آن زمان فناوری جدیدی بود — که سرهایشان را پایین گرفتهاند چون قطارشان وارد تونلی میشود، گواهی است بر هماهنگیهای کیهانی و دقت نظر نیویورکر. کاریکاتور صفحهی بعدی در ابتدا کمربط به نظر میرسد: چهار زن در حال بازی ورق، و یکی از آنها میگوید: «البته شما میدانید که من همیشه هم چیزی را که اعلام میکنم ندارم.» اما به بازی فکر کنید — و به معنای پلها در اینجا و جاهای دیگر. به ادعای ناباکوف فکر کنید مبنی بر اینکه خاطراتش را «بر اساس طرحی که زندگیاش توسط بازیکنانی ناشناس برنامهریزی شده بود» تصور کرده بود. به گروههای دیگر زنان نشسته فکر کنید: به الهههای سرنوشت، و به میزهای احضار روح. شعری در همان صفحه، در پایان «گذشتهی کامل»، عنوانش «احضار روح» است.
احضار روح نقش مهمی در رمان ناباکوف در سال ۱۹۶۲، «آتش رنگپریده»، ایفا میکند — که مانند «حرف بزن، خاطره»، تلاشی هنری برای جبران فقدانهای حاصل از زمان است، برای یافتن «الگوی هماهنگ در بازی». در صحنهای محوری، هیزل شید با یک «دایرهی کمرنگ نور» ارتباط برقرار میکند که شبحوار است. پس از مرگ او، این نور دوباره در شعری از پدرش ظاهر میشود که بهطور پس از مرگ در مجلهی نیویورکی زیبارو و پروانه منتشر میشود.
ناباکوف را بهوضوح تحت تأثیر قرار داده بود که مجلهای که در حرفهی آمریکاییاش نقش تعیینکنندهای ایفا کرده بود، در نشان خود، تصویر یک اشرافزادهی جوان را دارد که پروانهای را بررسی میکند — تصویری کارتونی از جوانی خود ناباکوف. ناباکوف که تمام عمر علاقهمند به پروانهها (لپیدوپترا) بود، اغلب از پروانه برای فروپاشی زمان و مکان استفاده میکرد. در «حرف بزن، خاطره»، او یک پروانهی دمچلچلهای را در روسیهی پیش از انقلاب دنبال میکند، تنها برای اینکه چهل سال بعد، آن را دوباره روی یک قاصدک در کلرادو بیابد — در سفری که به گفتهی او به لطف همکاری خوب هارولد راس، سردبیر بنیانگذار نیویورکر، «با شبح گذشتهام» امکانپذیر شده بود. قراردادی با این مجله، ناباکوف را در سالهای سخت پیش از «لولیتا» تأمین کرد — و این همکاری تا سه دهه ادامه یافت.
مدتها پس از مرگ ناباکوف، نظریهای شگفتانگیز دربارهی مهاجرت پروانهها که او مطرح کرده بود، از طریق توالییابی ژن تأیید شد. (او پیشنهاد داده بود که پروانههای آبی Polyommatus در دنیای جدید — کمی شبیه خودش — از آسیا منشأ گرفتهاند و در پنج موج از تنگهی برینگ عبور کردهاند.) دستکم در این مورد، طنین ادبی ناباکوفی منعکسکنندهی حقیقتی تجربی بود. آیا در سالهای آینده نمونههای بیشتری از این دست کشف خواهد شد؟