پدر کتابهایمان را سوزاند. من بالای سر ماهی سیاه کوچولو نشسته بودم و گریه میکردم. پلهها را دو تا یکی بالا رفتم چهار طبقه بدون آسانسور هشت پاگرد برای ثانیهای استراحت.
کلید را که توی قفل چرخاندم عروسک بالدار آویز پشت در تکانی خورد. در را که پشت سرم بستم همان جا چین شدم روی زمین. عمه را توی خانه عمل کرده بودند دو تیر به هر دو زانویش خورده بود توی اتاق خوابش همان جا که پر بود از کتاب و نوار کاست.
بعدها گفت: «من با وزن ۹۰ کیلو رو نمیدونم چه جوری یه پسر لاغر مردنی انداخت رو کولش و از مهلکه به در برد.»
پدر دکتر آورده بود دوستش که ارتوپد بود همان جا پشت در بسته تیرها را بیرون کشید؛ بدون بیهوشی. ما توی سالن میدویدیم؛ دختر عمو و دختر عمهها، من و خواهرم. مادربزرگ روی مبل همیشگیاش نشسته بود و ریز ریز گریه میکرد گفت: «خبرتون یه دیقه بشینین.» و با دستمال توی دستش آب دماغش را گرفت.
خواب میدیدم زلزله آمده شاید خواب هم نمیدیدم. واقعاً زلزله آمده بود مادرم من و خواهر کوچکترم را به مدرسه شبانه روزی سپرده بود تا در امان باشیم. نه همان خواب بود.
هرگز به مدرسه شبانه روزی سپرده نشدم. اصلاً توی شهر ما که مدرسه شبانه روزی وجود نداشت. ناامنی تا توی خانه هم میرسید. رفته بودیم تئاتر کورواغلو چنلی بل را ببینیم؛ برای کودکان. جمله جملهاش را حفظ بودم. تنها چیزی که یادم است این است که اسب کورواغلو یک تکه چوب بود که سر عروسکی اسب مانندی روی آن تلوتلو میخورد.
زمین چوگان نزدیک خانهمان بود. اسبهایی که دیگر چوگان بازی نمیکردند. فقط گاهی اوقات از توی اصطبل بیرون میآوردندشان و توی چه باغهای اطراف یورتمه میرفتند عموی کوچکم خیلی زود از شهر و دیار رفت و آن یکی عمه تحت قاری ا میگویم دستبندی به دستش زدند و همراه چهار مرد رفت موقعها نمیدانستم دستبند چیست؟
نمیفهمیدم چرا دستهایش را از پشت بستهاند را این یکی عمه را به بیمارستان نمیبرند هنوز پشت در نشستهام اینجا امن است کلید را توی قفل از سمت داخل خانه میچرخانم دو بار. ون که میروی انگار همه چشم میشوند و تو را میپایند.
«عمه ببین چند تا مدال گرفتم توی شنای کشوری».
مدالها را به گردن انداخته بودم و عمه از آن طرف شیشه با گوشی که شبیه تلفن بود قربان صدقهام میرفت مادربزرگ آرام گریه میکرد. زمان ملاقات تمام شد.
برنامه شنبههای ما همین بود وقتی که هفته بعدالظهری نبودم. انگار همه چیز بود ولی هیچ چیز سر جای خودش قرار نداشت. حالا اینجا توی خانه خودم ا در قفل شده تنها جاییست که راحت میتوانم نفس بکشم خیابانها انگار هیچ هوایی ندارند اکسیژن نیست. اگر هوا باشد همهاش نیتروژن یا گازهای بیخاصیتی است که برای ریههایت فایدهای ندارد.
آن سالها گذشت مادربزرگ سرطان گرفت گویند از استرس زیاد آدمها سرطان میگیرند پدربزرگ یک شبه همه موهایش سفید سفید شد. من سرودهایی را که یاد گرفته بودم هنوز به خاطر دارم گاهی اوقات وقتی های تنها هستم با خودم زمزمهشان میکنم این آپارتمان کوچک با در قفل شده مثل جعبه گربه شرودینگر شده برای من. هر لحظه ممکن است شیشه سیانور بشکند با ضربه چکش و من مثل گربهای در چهار دیواری هم باشم هم نباشم به پیشخوان چوب روس آشپزخانه چنگ بزنم ناخنهایم را تیز کنم شاید کوتاهش کنم. اینجا دیگر شهر ارواح شده مادربزرگ مرد وقتی سرطان به مغز استخوانش رسیده بود. اسبها لاغر شده بودند که احتمال حمله هوایی دشمن قطعی بود؛ لرزیدند و شیههشان به آسمان میرفت.
دیدارهای شنبه به چهارشنبهها منتقل شده بود کاغذ دیواری صورتی کالباسی روی دیوار مثل یک آشکارگر عمل میکند. من گربه شرودینگر. هوای خانه و شهر، سیانور. و چکش.
چکش همه چیز است تلنگری که مدام توی مغزم میخورد. مه است که دیگر فقط میتواند با واکر راه برود آلزایمر پدربزرگ یا یک شیشه نوشابه پر از قندی که عمو خورد با اینکه میدانست قند دارد. موزاییکهای کف سالن یک، تیک. دو، تیک سه، تیک. چهار، تیک تیک. تیک.
همین جا نشستهاند درست روبروی تو انگار که از پوست و خون و گوشت واقعی هستند نگاه میکنی به خودت.
به یکی از آنها میگویی: من کاری نکردم هیچ کار حتی از خونه بیرون نرفتم حرف نزدم غذا نخوردم ببینین شدم پوست و استخوون.
مثل سایهای به سمت تو میخزد نرم و آهسته. تو میدانی با چیزی که در دستش است میخواهد ناخنهایت را بکشد. دستهایت رو جلو میبری ببینید همه ناخنهام رو از ته گرفتم ته ته.
شروع میکنی به جویدن آنها به گوش رسیده است شکل میگیرد بیشتر میجوی.
یکی از آنها میگوید: بگو آشغال.
مادربزرگ هم آمده بود. نشست روی زمین و با دستمالی شروع کرد به پاک کردن خونهایی که حالا شکل یک قلب بزرگ شده بود: دامنم لکهدار شده بود. و آتیشت دارم میسوزم خون به جیگرم کردی دختر.
توهمهای زنی چرخ میزند توی سرم صدا میآید. ای از دور که کلام را تشخیص نمیدهی زن را ندیدهام و نمیشناسم مادربزرگ آنجا چه میکرد هفت روز است از خانه بیرون نرفتهام شبانه روز هیچ انسانی را ندیدهام. پدر پیغام میدهد: بیایم پیشت؟
من تایپ میکنم: نه!
آنکه کلاه به سر دارد نزدیکت میشود و توی گوشت زمزمه میکند: تو هیچی نیستی تو یه هرزه بی آبرو هستی بگو!
کلاه را از سر برمیدارد و با دندانهای کج و معوج قهقهه سر میدهد.
کلاه را میکشد روی سرت و تا پایین بینی میآوردش نفست را حبس میکنی بوی مردار میدهد دیگه جون ندارم مادر کمرم شکست تا ای همه کثافت رو بسابم
پای مادربزرگ که شکست دیگر خوب نشد. جوش نخورد به قول خودش: ای سلاطون از کجا پیداش شد؟
سایه شب پهن شده همه جا پدر مینویسد مراقب خودت باش!
و من تایپ میکنم: بوس با کلی شکلک قلب.
خواستههای متضاد گاهی مغز را میخواهد منفجر کند. هم باشم هم نباشم هم اتفاقی بیفتد هم نیفتد. و دو ماه دیگر نزدیک عید که گربهها با شکمهای بالا آمده مرنو مرنو کردند اد داستان ۲ مرول دیوانه سر صمد بیفتم که نمیفهمیدمش یا آن قصه قدسی قاضی نور که نمیدانستم قدسی اسم زن است همان که پسر بچهای تنها با عینکی رنگی توی جنگلی رها شده بود و بعد از شکسته شدن یکی از شیشههای عینک تازه رنگ درختها و گلها را جور دیگری دید و نمیدانم کدام رنگ واقعیست یک شیشه نارنجی و یک شیشه هیچ.
تو هذیان میگویی بوی لاش مرده کلاه توی سرت میپیچد و آنقدر بالا میآوری تا دیگر نتوانی. هیچکس این همه حجم خرابی را نمیتواند پاک کند.
پدربزرگ میگفت ریشتو بکن تو کون سگ بعدش ۷ بار با آب و گلاب بشور.
بعدها خودش هم خودش را به یاد نمیآورد عمه تهتغاری جایی توی خودش گم شد و بیرون آمدنش؟ نمیدانم فقط میدانم سرگیجههای من بیشتر و بیشتر میشود.
تو میگویی… تو هیچ چیز نمیگویی کلمات از توی سر تو بیرون میپرند و به مغز من هجوم میآورند. کلماتی در هم و همهمه وار که مثل یک تندباد میپیچد؛ اما از دالانهای سر من و سر تو خارج نمیشود. خون نوک انگشتانت آنجا که ناخنها به گوشت رسیدهاند دلمه بسته.
شب خیمه زده روی کل شهر خیمهای که سقفش حصار توری فلزی است. چهارخانههای از روی سرت گسترده شده. انگار همه زنهای دنیا توی سرم نشستهاند. همه با هم در حال صحبت کردن هستند وزوزی درهم و نامفهوم.
-تخمه رو اینجوری بو میدی همه رو میریزی توی تابه داغ کمی نمک و آبلیمو.
چشم بند را که به چشمانش بستند همه جا تاریک شد. تمام میشود دیگر همه چیز تمام میشود. مادرش توی بند زنان مغزم ضجه میزند دمپایی را لخ لخ همراه پای خود میکشد.
-نذار بسوزه مادر زیر اجاق رو خاموش کن
تخمههای تفت داده شده توی تابه بالا و پایین میپرند و دهانشان باز میشود.
- نبرینش اون بچه است فقط ۱۵ سال داره ای خدا. … منو ببرین جاش منو ببرین.
مرد کلاه به سر قهقهه میزند.
دست میکشد روی برجستگیهای بدنش، زنهای بند مغزم دور تا دور نشستهاند. کیپ تا کیپ. با ناخنهایشان صورتشان را چنگ میزنند خون میزند بیرون؛ روی صورتهایشان راه میافتد و میآید پایین. توی دالانهای مغزم پخش میشود. رودخانهای قرمز با انشعابهای فراوان. میخزد. آرام میرود. گاهی آبشاری میشود و پایین میریزد.
سینه دیوار ایستاده دلش مادرش را میخواهد بوی تنش و لالایی شبانهاش. باد زوزه میکشد توی گوشش، باد زوزه میکشد توی گوشم. بلند میشوم و یک لنگه پنجره را که باز شده میبندم. ایههای شب همه جا هستند و سقف آسمان توری فلزی.
- سوختن همشون سوختن، دیگه به درد خوردن نمیخورن چیکار میکنی دختر؟!
مادربزرگ تخمههای سیاه شده را توی سطل زباله میریزد. هفت شبانه روز است که بیرون نرفتهام خون توی مغزم فوران میکند. صدای رگبار میآید. هنوز سپیده نزده مادر جیغ میکشد ناخنهایش را به صورت میکشد گوشتهای صورتش آویزان شده. هلهله میزنند. مادر در بند زنان غش میکند.
توی لابیرنت ذهنم سرخی جاریست و سیل میآید فریادی بی صدا از دهانش بیرون میریزد و گلوله با قوسی سهمیه شکل سینهاش را مثل گلی میشکافد.
گوشم سوت میکشدپردهاش متورم میشود رد میکند توهمهای زنی که اینجا نشسته دارد بیشتر و بیشتر میشود.
***
داستان «هیچ را به چند میخری؟» به همراه ۱۸ داستان کوتاه دیگر در کتاب «گراد عاشقانه» به قلم «آتوسا زرنگارزاده شیرازی» توسط نشر افراز در ۱۰۵ صفحه منتشر شدهاست. «پس خون همه سرخ نیست»، «هیچ را به چند میخری»، «عاشقی با طمع خرچنگ دریایی»، «گوشتکوب چوبی تهران»، «دیزی سن مارکو، ایفل»، «تاس را بالاتر بیانداز»، «هزار توی زمان»، «من قاتل را کشتم» و «مارکز، دم آویزهای صدفی (از یادداشتهای یک اصیل)» عناوین برخی داستانهای کتاب هستند.
زرنگارزاده تا کنون دو مجموعه داستان منتشرکرده و همچنین دو رمان «حالم قرن چندم تو است» و «سربازهای پیاده به انتها نمیرسند» از او توسط نشر افراز به چاپ رسیدهاست.