ایستاده ام تا هلال ماه فرو رود، خیره به آن می نگرم، طولانی و مدام، چشمانم آب می افتد، آسمان سرمه ای تیره است و هلال اول ماه نقره ای روشن، به هلال اول ماه اعتقاد دارم، هر وقت که ببینم می بایست چشمانم را به روی همه چیز و همه کس ببندم و تنها به نور یا آب نگاه کنم که در آن ماه برایم همه چیز خوش یمن باشد، اکنون هلال باریک نقره ای در آسمان مخملین چند متری به پائین تر لغزیده اما من همچنان نگاهش می کنم، نگاهم را آرام از ماه به آب می سرانم آب استخر مزرعه تیره براق است، تیرگی درختان بید اطرافش را در خود با موج های ریز می رقصاند و زردی تیره براق گل های طاووسی در میان این تیره گی و زردی، هلال اول ماه هم هست که در میان زردی شاد طاووسی ها با موج های ریز می رقصد، چند بار هلال ماه را دیده ام؟
در زندگی شصت و هشت ساله من شاید، شاید حدود هشتصد بار بر آمده باشد، مسلما همه آن ها را ندیده ام اما هرچه دیده ام زیبا بوده، باد ملایم "مه" عکس هلال را در آب می رقصاند و گونه مرا نوازش می کند باد "مه" از شمال غربی می آید، همیشه خنک است و خالص و صاف اما چند سال است که با خود گرد و خاک هم می آورد الان غباری ندارد، خالص است و صاف و خنک ، به نظرم مسوولان محیط زیست وقت نکرده اند امشب گرد و خاک کنند.
دستها را باز می کنم. رو به باد می ایستم ، روی پنجه های پایم بلند می شوم ، نفسی عمیق می کشم و پشت سر آن فریادی از ته دل ، دو مرغابی سرسبز که بالهایشان را برای فرود گشاده اند وحشت زده با صدای مغ مغ بلند اوج می گیرند و می گریزند، دشت سراسر آب است و اردک ها با پروازهای سبک در نور کم هلال ماه دیده می شوند، یک دسته خوتکا با رقصی سبک و آهنگین نزدیکتر می شوند، انگشتان یخ زده ام بر قبضه تفنگ چفت می شود، اما بی خیال تیر اندازی می شوم، خوتکاها را نگاه می کنم تا بگذرند، سایه هاشان لحظه ای ماه را می پوشاند، باز پیدا می شود زیباتر از هر چیزی که هست، محو ماه شده ام، مسخره های دوستان شکارچی را بهانه ایی خواهم آورد.
منطق "محو ماه شدن" برای این جماعت سودی ندارد بخصوص که جوان باشی و قبراق و پنج تیرت مثل بلبل چهچه بزند ، و با شکار نزده به چادر برگردی، نسیم سرد صورتم را نوازش می کند و باز هم قلبم کمی تیر می کشد و پشت سرم درد می گیرد به قول سرهنگ "نکند که یاری نکند!" سرهنگ همینگوی نیز چند روز آخرعمر را به شکار مرغابی رفته بود، در بالکن مزرعه ایستاده ام دور تا دورم دشت تاریک است، کمی سردم است، هلال ماه به غروب نزدیک می شود، هشتصدمین غروب، آن پائین هم کمرم دردی گنگ دارد، آنجا هم لابد خبرهائی هست اما هرچه که باشد قصد ندارم گوسفند سلاخی دکترها باشم، بدن انسان یکی از کاملترین و زیباترین آفریده های پروردگار است نباید خرابش کرد، سرهنگ همینگوی هم همین عقیده را داشت اما آنوقت ها قند و شکر و اوره و غوره و پروستات و ترموستات مد نشده بود، در کتاب "آن سوی رودخانه زیر درختان" به دوستش "رناتا" می گفت، اما همینگوی خیلی طول و تفصیل داده تا جائیکه سرهنگ کمی خل مشنگ شده.
اصلا سرهنگ چگونه موجودی است که اندیشمندان راجع به آن این همه نوشته اند؟ کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد سرهنگ مارکز از آن دسته سرهنگ های فلک زده است ، خیلی بد است آدم آنقدر زنده بماند که زیر بغلش را بگیرند - تازه اگر باشند که بگیرند! - سرهنگ مارکز از آن دسته سرهنگ هائیست که می تواند با صورت چند روز اصلاح نکرده با سر و روئی پریشان طاقباز بر روی تخت بیمارستان دراز بکشد و در حالیکه چند لوله از دهان و دماغش رد شده با چشمانی بی نگاه به سقف خیره شود و دیگران با چشمانی پر از تنفر نگاهش کنند و برایش لگن بگذارند.
سرهنگ دولت آبادی را نمی شناسم کاش عمری داشتم تا "کلنل" به فارسی هم چاپ شود این دولت آبادی هم از آن آدم های بداقبال است که جبر مدار جغرافیائی 37 درجه اسیرش کرده است اگر کمی بالاتر بود بی تردید همینگوی را جا می گذاشت و همطراز تولستوی و هومر می شد، چه استعدادهائی را که این جبر جغرافیائی خفه کرده است، شاید سرهنگ مارکز شانس آورده بود که دچار زوال عقلی شده بود، "نام محترمانه آلزایمر"! چه تلخ است آدم را گیج و حیران سر چهار راهی ببینند که آب دهانش سرازیر شده جلوی شلوارش کمی خیس است و حیران با دهان نیمه باز به رهگذران می نگرد، آن هم آدمی که حتی کویر لوت هم چهار راه گنگی هرگز برایش نداشته است، راستی در کویر لوت هم هلال ماه را دیده ام به چه زیبائی...
اما سرهنگ همینگوی را بیشتر می پسندم با زبانی تیز و با واژه هائی مناسب زیر و بالای بالا نشین ها را یکی کرده بود و با ادبیات تیز و برنده خاص خودش حسابی تکانشان داده بود و بهمین دلیل آن ها هم حتی پس از خلع درجه هنوز بدنبالش بودند که برایش پروندههای تازهتر سرهم کنند و به همین دلیل هم از کار بر کنارش کرده بودند او هم برای اینکه بیشتر بریش آن ها بخندد در حالیکه میدانست قلب مریض اش یاری نخواهد کرد چند روز آخر عمرش رادر یکی از زیباترین شهرهای ایتالیا به زندگی عشق ورزید، خیام فیتز جرالد را ستایش کرد و به شکار مرغابی رفت، کاری که دوست داشت.
نمیدانم هلال ماه را دید یا نه من در ایتالیا هم هلال ماه را دیده ام اما به مقتضای جوانی سرم شلوغ بوده، توجهی نکرده ام، ماه اینک پائینتر رفته، عکس اش دیگر در آب نیست، آب تاریک است، باد شدیدتر شده اما با گردوخاک همراه است، لابد مسوولان محیط زیست بیدار شده اند، یک لحظه سینهام را برق میگیرد، گیجگاهم تیر می کشد، تنم را می لرزاند و دردی عمیق و سنگین و گم میانه بدنم را فرا می گیرد، هلال ماه هنوز از میان گرد و خاک پیداست، داخل اتاق میروم حالا باد ملایم مهربان تبدیل به توفان شده است، این جا سرزمینی است وحشی، باد "رازش" که از جنوب می آید مغز سر آدم را جوش می آورد و من در این سرزمین وحشی گندم میرویانم و لذت می برم.
تلویزیون یک خانه سالمندان را نشان می دهد شیک مثل هتل، سالمندان در سالن اجتماعات گرد آمده اند یکی برای آنها دف میزند و آن ها با چشمانی بینگاه دست میزنند پرستاران گاهی گوشه چشمها و دهانشان را تمیز میکنند، توفان با همان سرعتی که آمده تمام میشود.
دوباره به بالکن میروم نزدیک نیمه شب است، هلال ماه در حال غروب است، بوی باران میآید. در ایالت کرالای هند هم بوی باران میآمد، باران که تمام شد هلال ماه را میبینم که طلوع میکند ماه هند هم زیباست، در آفریقا هم دیدهام، در برزیل هم در کانادا هم زیباست، زیبا، اما هلال ماه ایرانی چیز دیگریست.
در قله شاهوارم نیمه شب است، رفقا در چادر خوابیدهاند من تنها در کنار آتشم و هلال ماه را میبینم در آسمان سرمه ای مثل نقره می درخشد و می خرامد، خداوندا این کشور چقدر عاشق شدنی ست.
گرگی در برف های مقابل زوزه میکشد من و سرهنگ هم زوزهای طولانی می کشیم و بعد بلند به قهقهه میخندیدیم. گرگین از پائین بالکن با تعجب نگاه میکند از زوزه من سگهای گلههای اطراف هم در دشت به پارس کردن و زوزه کشیدن میافتند گرگین هم غیرتی می شود پارس کنان تا انتهای نور چراغ می دود، دست چلاقش یاری نمی کند، سکندری می خورد معلقی می زند و صدایی غیراز پارس کردن از اوصادر می شود! به قهقهه می خندم، گرگین نگاهم می کند، می گویم عیبی نداره پیری.
اخیرا او را به جای گرگینخان پیری صدا می کنم البته وقتی که با هم تنهائیم می گویم غریبه که اینجا نیست، عیبی نداره. پیریه دیگه! برایم دم تکان می دهد، دوازده سالی است که با من است، یک دستش را در جنگ با گرگها از دست داده است، توله چند روزه بود که با موتورسیکلت در داخل پیراهنم آوردمش، شکل بچه گرگ بود، در همان نگاه اول که لای سگ های دیگر گله دیدم عاشقش شدم، اسمش را گرگین خان گذاشتم، سگ شجاعی بود، در شب های بیست درجه زیر صفر باز هم اصرار داشت که همان پائین بیرون بخوابد.
اطمینان دارم که تمام طلوع های هلال ماه عمرش را در این بیابان دیده است اما من همه طلوع ها و غروب های هلال عمرم را ندیدم اما این یکی که امشب دارد غروب می کند چیز عجیبی است دقیقا هشتصدمین غروب هلال ماه است در طول زندگی من، غروبی که شاید ماه دیگر طلوعش را نبینم، برقی گذرا از سینه ام می گذرد، ماه دیگر برای من طلوع نمی کند...
تابستان ۱۳۹۴