همین دقایق بود وقتی خبر رسید؛ که جان عزیزت تاب نیاورد و رفتی و ما را وارد تاریخ جدیدی کردی ژینا جان. همه بدنم میلرزید. شرم، لحظهای رهایم نمیکرد. هیچ کاری از دستم برایت برنیامده بود. عکسی که روزِ آمدن به بیمارستان کسری برای نوشتن گزارش گرفته بودم را در صفحه شخصیام منتشر کردم تا برایت عزاداری کنم.
حالا، سه سال بعد از آن روزها، میلیونها بار بوده که دلم خواسته از این دنیا وارد همان عکس شوم و در راهروی همان بیمارستان، کنار پدرت و نوای کُردی مادربزرگت حبس شوم.
ژینا جان، تو عجین خوابهای شبانه منی. هزار بار بیشتر شده که قاب دور و کوچک صورتت را در میان حلقه پرستاران و پزشکان دیدهام. گاهی تو را دیدهام که روی تخت نیستی؛ بیداری و همچون نامت زندگی میکنی. گاهی دیدمت، پنداری که دوست منی. یکبار هم در کردستان دیدمت؛ جایی شبیه به اورامانات. میدویدی و من با لبخند نگاهت میکردم. همیشه اما یک نیمهشبی یا سحرگاهی از خواب میپرم و میفهمم که همه اینها خواب بوده. بعد از خودم میپرسم یعنی خانواده نازنینت چقدر از این خوابها میبینند و با سیلی بیداری روبرو میشوند؟
پدرت دیروز نوشت که تو «شیون نمیخواهی». باید به خواسته او احترام بگذاریم. اما اینها را نوشتم که بگویم عزیزکم، دخترک نازنین همه ما مردم ایران، رسانهها گاهی میبرند و گاهی هم میبازند.
امروز ما باختیم ژینا جان؛ امروز تصویر تو باید جلد تمام روزنامهها میشد اما چرندیاتی دیگر جای تو را گرفت. جای صورت قشنگ تو را و جای یک دنیا واژه فروخورده «اشکان» برادرت که هنوز طنین صدایش در گوشم مانده، وقتی روز حادثه به من گفت: «خواهر من خیلی جوونه».
اینکه به چه کسانی باختیم، بماند، داستانش طولانی است. اما تو فکرش را هم نکن. مردم به یادت هستند. همه از تو میگویند و مینویسند. تو در قلب و جان ما، در ریشههای ما، در حافظه جمعی ما، در پوست و گوشت و استخوان ما، در بهار و تابستان و پاییز و زمستان ما، در طلوع و غروب ما، در شادی و در ضجههای ما، در بردها و باختهای ما، در اکنون و آینده ما، در روح زمانه ما و در تمام این تاریخ، جاری و سرشاری ژینا جان.