آیا می‌دانستید برخی از بیماران روان‌پزشکی ممکن است در واقع به بیماری‌های خودایمنی قابل درمان مبتلا باشند؟ | چه بر سر کسی می‌آید که ناگهان «عاقل» می‌شود؟

مری پس از بیست سال زندگی با تشخیص اسکیزوفرنی، ناگهان به کمک دارویی ضدالتهاب بهبود یافت. این اتفاق پزشکان را به بازنگری در یکی از شناخته‌شده‌ترین بیماری‌های روان‌پزشکی واداشت: آیا بخشی از بیماران اسکیزوفرن، در واقع دچار اختلالی عصبی و قابل درمان هستند؟
تصویر آیا می‌دانستید برخی از بیماران روان‌پزشکی ممکن است در واقع به بیماری‌های خودایمنی قابل درمان مبتلا باشند؟ | چه بر سر کسی می‌آید که ناگهان «عاقل» می‌شود؟

مقاله «مری اسکیزوفرنی داشت و بعد ناگهان دیگر نداشت» نوشته‌ی ریچل آویو که در مجله نیویورکر منتشر شده، یکی از تأثیرگذارترین گزارش‌ها درباره‌ی نقش اختلالات خودایمنی در روان‌پریشی است.

آویو در این مقاله، داستان زنی به نام مری را روایت می‌کند که پس از دو دهه تشخیص اسکیزوفرنی، ناگهان بهبود یافت و پزشکان دریافتند او احتمالاً دچار نوعی التهاب مغزی ناشناخته بوده که با داروی ضدالتهاب درمان‌پذیر بوده است.

مقاله با نگاهی هم‌زمان زیستی و اجتماعی، از پیش‌فرض‌های طب روان‌پزشکی درباره بیماری‌های مزمن روانی سؤال می‌کند و به تغییر دیدگاه علمی نسبت به روان‌پریشی می‌پردازد.

داستان مری همچنین رابطه‌ی شکننده و پرپیچ‌وخم مادر و دخترانش را بازگو می‌کند و نشان می‌دهد که چگونه علم، خاطره، و بخشش ممکن است به هم گره بخورند. این گزارش خواندنی، دریچه‌ای تازه به درک ما از مرز بیماری روانی و آسیب عصبی باز می‌کند.

زنی که ناگهان از اسکیزوفرنی نجات یافت؛ آیا روان‌پریشی همیشه روانی‌ست؟

مری اوبراین، زنی که بیش از بیست سال با تشخیص اسکیزوفرنی زندگی کرده بود، پس از دریافت یک داروی ساده ضدالتهاب ناگهان بهبود یافت. پزشکش ابتدا تصور کرد دچار خطا شده. اما آزمایش‌ها نشان دادند که شاید داستان او، روان‌پزشکی را مجبور به بازنگری در یکی از بنیادی‌ترین مفاهیم خود کند.

۷ نکته تکان‌دهنده از پرونده مری اوبراین

۱- از هذیان تا وضوح، فقط چند روز فاصله بود؛ مری اوبراین با صداهایی در سرش، ترس از شنود و توهم، به‌عنوان بیمار اسکیزوفرن شناخته می‌شد. اما تنها چند روز پس از تزریق داروی ضدالتهاب، تمام علائم ناپدید شد.
۲- پزشک معالج: این چیزی‌ست که فقط در کتاب‌ها خوانده‌ایم؛ دکتر رایان برنستاین، متخصص مغز و اعصاب، وقتی مری به‌طور ناگهانی به حالت عادی بازگشت، به‌شدت متعجب شد و گفت: «ما معمولاً چنین چیزی را فقط در متون علمی می‌بینیم، نه در عمل.»
۳- روان‌پریشی یا التهاب مغزی پنهان؟ پس از بررسی‌های تخصصی، معلوم شد مری دچار نوعی روان‌پریشی خودایمنی بوده: بیماری‌ای که در آن سیستم ایمنی بدن به مغز حمله می‌کند و باعث علائم روان‌پریشی می‌شود.
۴- چند میلیون نفر با برچسب اشتباه؟ پرونده مری این پرسش را مطرح می‌کند: چند نفر دیگر ممکن است با علائم مشابه، به‌اشتباه اسکیزوفرن تشخیص داده شوند و سال‌ها بدون درمان مناسب رها شده باشند؟
۵- دخترانی که باید مادرشان را از نو بشناسند؛ کریستین و انجی، دختران مری، سال‌ها با زنی زندگی کرده بودند که فکر می‌کرد آنها مأمور دولت‌اند. اکنون با مادری روبه‌رو هستند که ظاهراً سالم است، اما خاطره‌ی دردهای گذشته را ندارد.
۶- وقتی حافظه‌ پاک می‌شود اما زخم‌ها باقی می‌مانند؛ مری بیشتر خاطرات سال‌های بیماری‌اش را به یاد نمی‌آورد، اما خانواده‌اش هنوز با خاطرات آن سال‌های تلخ زندگی می‌کند. رابطه‌ها باید از نو ساخته شوند، با همه‌ی دشواری‌هایش.
۷- هشداری برای روان‌پزشکی مدرن؛ این گزارش نه‌فقط یک داستان انسانی‌ست، بلکه یک اخطار جدی به نظام روان‌پزشکی: آیا زمان آن نرسیده که دانش روانی را با یافته‌های ایمنی‌شناسی و نورولوژی بازنگری کنیم؟ شاید همه‌ی روان‌پریشی‌ها، واقعاً روانی نباشند.

در ادامه، ترجمه کامل، مقاله‌ی «Mary Had Schizophrenia—Then Suddenly She Didn’t» نوشته‌ی ریچل آویو، که با عنوان اصلی «زندگی دوم» “Second Life” در نسخه چاپی مجله نیویورکر در ۲۸ ژوئیه ۲۰۲۵ منتشر خواهد شد را بخوانید؛

وقتی «کریستین» نه ساله بود، مادرش «مری» به او گفت: «بیا اینجا، می‌خوام یه راز بهت بگم.» آن‌ها روی کاناپه‌ای قهوه‌ای‌رنگ در اتاق نشیمن خانه‌شان در سانتا آنا، کالیفرنیا نشسته بودند. مری که آن زمان ۴۳ سال داشت، گفت که مردی که در مدرسه‌ی پزشکی می‌شناخته — یک استاد — دارد برایش پیام‌هایی می‌فرستد درباره‌ی برنامه‌ای برای ربودنش و زندگی با هم در یک عمارت بزرگ. کریستین گفت: «یادم میاد خیلی هیجان‌زده شدم، چون این داستان با تصوری که من از دنیای واقعی داشتم هم‌خوانی داشت. اون موقع عاشق هری پاتر بودم و برام خیلی جذاب بود که اگه تو خاص باشی، می‌تونی یه داستان بزرگ‌تر و پنهان‌تر از بقیه رو ببینی.»

مری خم شد و شروع کرد به جدا کردن تارهای موی کریستین، انگار که دنبال شپش می‌گردد. مری درباره‌ی آن استاد پرسید: «توی موهات دستگاه شنود می‌ذاره؟ ازت می‌خواد چیزی به من بگی؟»

کریستین که خواهر بزرگ‌تر بود گفت: «من همه‌ی حرف‌هاش رو باور داشتم تا وقتی که منو به کاری متهم کرد که مطمئن بودم انجامش ندادم.» مری همیشه مهربان، مراقب و عمل‌گرا بود. کریستین گفت: «یه حسی تو بدنم بهم می‌گفت که اون دیگه همون آدم سابق نیست.»

خواهر کوچک‌ترش، «انجی» که هفت سال از کریستین کوچک‌تر بود، یاد گرفت که از دستورهای مادر پیروی کند — چه منطقی به نظر برسند چه نه. انجی گفت: «همزمان با یاد گرفتن قوانین و عرف‌های دنیا، قانون‌های توهمات مادرم رو هم یاد گرفتم.» او داستان‌های مادرش درباره‌ی استاد و دوستانی که در مأموریت او بودند را مثل قصه‌های کتاب مقدس می‌دید: «انگار که خب، بعضی از این آدما واقعی‌ان و بعضی‌ها نه.»

کریستین اغلب نقش «آدم بد داستان» را داشت. مادرش سرش داد می‌زد که پیتزایش را مسموم کرده یا کلیدهایش را پنهان کرده یا کارهای تهدیدآمیز دیگر، حتی وقتی کریستین می‌خواست توضیح دهد که چنین کاری نکرده. گاهی مری او را می‌زد. (مری این را به یاد نمی‌آورد.) کریستین کم‌کم به حافظه‌ی خودش هم شک کرد. او گفت: «مامانم بهم اتهام می‌زد و من می‌گفتم شاید واقعاً این کارها رو کردم.» در کلاس پنجم، از بابانوئل یک دستگاه دروغ‌سنج خواست. «احساس کلی‌م این بود که در هر لحظه ممکنه کسی حرفم رو باور نکنه.»

او فکر می‌کرد اگر فقط بتواند زبان درست برای توصیف دگرگونی مادرش پیدا کند، شاید کسی کمک کند. در دوران دبیرستان آن‌قدر وقت صرف مطالعه‌ی کتاب راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی (DSM) می‌کرد که یک بار به دوستی پیام داد که «با DSM-IV ازدواج کرده‌ام!» او توضیح داد که مادرش به «توهم فرگولی» مبتلاست؛ باوری که غریبه‌ها در نقش بدل افراد آشنا ظاهر می‌شوند. در دفتر خاطراتش نوشت: «مامانم اختلال توهم اروتومانیا داره با یه چاشنی توهمات آزاردهنده.» او از معلم‌ها و مشاور مدرسه کمک خواست، اما به گفته‌ی خودش، پیامی که دریافت کرد این بود: «همه یه مشکلاتی دارن. باید باهاش کنار بیای و نمره‌هاتو خوب نگه داری.»

مری که اهل هند بود و یک دهه در آنجا به عنوان پزشک کار کرده بود، آن‌قدر زیاد از آن استاد حرف می‌زد که همسرش، «کریس»، که در اداره‌ی وسایل نقلیه‌ی کالیفرنیا کار می‌کرد، بالاخره شماره‌ی استاد را پیدا کرد و به او زنگ زد. کریس گفت: «استاد گفت، “من اصلاً باهاش در تماس نیستم. حتی نمی‌دونستم زنت به آمریکا اومده.”»

به پیشنهاد استاد، کریس برای مری وقت ملاقات با یک روان‌پزشک گرفت. کریستین در اتاق انتظار نشست و امیدوار بود که این شروع بازگشت مادر مهربان و درخشان کودکی‌اش باشد. اما وقتی مری از جلسه بیرون آمد گفت که روان‌پزشک گفته حالش خوب است. مدت کوتاهی بعد، مری کریس را از خانه بیرون کرد و در را با یک میز تحریر و دو چمدان سنگین مسدود کرد. کریستین و انجی هر روز صبح وقت اضافه می‌گذاشتند تا موانع را بردارند و بتوانند به مدرسه برسند.

کارل یاپرس، روان‌پزشک و فیلسوف آلمانی، حالتی را توصیف کرده که آن را «فضای توهمی» می‌نامد؛ دگرگونی عمیقی در نحوه‌ی تجربه‌ی جهان توسط برخی افراد. او نوشت: «تغییری رخ داده که همه‌چیز را در نوری ظریف، فراگیر و به‌طرز عجیبی نامطمئن می‌پوشاند.» افراد در این وضعیت، به دنبال داستانی می‌گردند که بتواند توضیح دهد چرا همه‌چیز ناگهان این‌قدر اسرارآمیز و تهدیدآمیز به نظر می‌رسد. یاپرس نوشت: «ابهام در محتوا باید غیرقابل‌تحمل باشد. رسیدن به یک ایده‌ی قطعی، مثل رهایی از باری عظیم است.»

مری به داستانی رسیده بود که واقعیت زندگی دخترانش را بازنویسی می‌کرد، اما آن‌ها در عین حال در آن نوعی منطق عاطفی را تشخیص می‌دادند. مری تحت فشار خانواده‌اش با کریس ازدواج کرده بود - ازدواجی سنتی - و وقتی در آمریکا ساکن شدند، کریس دیدگاه‌هایی سنتی درباره‌ی نقش زن داشت و آزادی مری برای دنبال کردن حرفه‌اش را محدود می‌کرد. کریستین و انجی احساس کردند که توهمات مادرشان — این‌که همکاران سابقش آزادش خواهند کرد و او به جایگاهش در جامعه‌ی پزشکی بازخواهد گشت — نوعی توضیح برای گرفتار شدنش در این وضعیت بود. کریستین گفت: «ما این‌طور نظریه‌پردازی می‌کردیم که روان‌پریشی تقریباً پاسخی منطقی بود.»

کریستین بعد از دبیرستان به نیویورک رفت، چون رمان مورد علاقه‌اش، جهان زیرین نوشته‌ی دن دلیلو، در آن‌جا اتفاق می‌افتاد و چون نیویورک برایش شهری بود که آدم‌ها برای فرار از خانه‌هایشان به آن‌جا می‌رفتند. او در برانکس زندگی می‌کرد، نزدیک عموی پدری‌اش، و در رستوران پلنت هالیوود کار می‌گرفت. دلش می‌خواست رمان‌نویس شود، و مدام جهان زیرین را با حاشیه‌نویسی‌های وسواسی می‌خواند: «دیالوگ تلفیقی»، «متا‌نظر»، «احساس فوریت جوانی.»

انجی و مادرش به کریستین پیام می‌دادند و درخواست خرید مواد غذایی یا پیتزا می‌کردند، و کریستین از آن‌سوی کشور غذا برایشان سفارش می‌داد. مری هنوز در خانه را مسدود می‌کرد. کریس در ماشینش می‌خوابید. (در نهایت با یک دوست‌دختر جدید زندگی را شروع کرد.) کریستین نگران بود که انجی، که آن زمان یازده ساله بود، درگیر نوعی فولی آ دو شده باشد؛ سیستمی از توهمات مشترک که دو زندگی را ساختاربندی می‌کرد.

انجی گفت: «نمی‌تونستم بفهمم چرا مادرم این کارها رو باهام می‌کرد، و یه جور توضیح عاطفی داشتم: چیزهای دیگه براش مهم‌تر بودن. من فقط وسیله‌ای برای فکر جادوییش بودم.» حدود یک سال بعد، کریستین ترتیبی داد که مادر و انجی هم به نیویورک بیایند. (مری از من خواست فقط از نام میانی‌اش استفاده کنم تا حریم خصوصی‌اش حفظ شود.)

مری در آپارتمانی در برانکس ساکن شد، در همان ساختمانی که برادر شوهرش هم زندگی می‌کرد، و دیوارها را با نوار چسب پوشاند تا مانع شود که برنامه‌های واقع‌نما از طریق شکاف‌ها، او و انجی را ضبط کنند. انجی سعی می‌کرد وقتی مادرش خواب است دوش بگیرد، چون مری باور داشت در سردوشی دوربین کار گذاشته‌اند و آن را با یک جوراب پوشانده بود. انجی احساس می‌کرد در نسخه‌ای شهری از فیلم «باغ‌های خاکستری» زندگی می‌کند — فیلم مستندی تأثیرگذار درباره‌ی مادر و دختری از اقوام ژاکلین کندی که سال‌ها در انزوا و میان زباله‌ها زندگی می‌کنند و از عرف‌های اجتماعی فاصله می‌گیرند.

بعد از دو سال زندگی در نیویورک، مری به نظر می‌رسید که دیگر قادر به مراقبت از خودش نیست. کریستین، که حالا دانشجوی دانشگاه کلمبیا شده بود، با واحد بحران سیار شهر تماس گرفت؛ تیمی که افراد دچار بحران روان‌پزشکی را ارزیابی می‌کند. تیم بحران در خانه‌ی مری را زدند، و بعد از گفت‌وگویی که در آن مری از دریافت امواج الکتریکی از دندان پر کرده‌اش گفت، او را در بیمارستان مانت ساینای بث‌ایزرائیل در منهتن بستری کردند.

روان‌پزشکان آن‌جا از قاضی اجازه گرفتند تا مری را به مدت یک ماه و برخلاف میل خودش، در بیمارستان نگه دارند و با داروهای ضدروان‌پریشی درمان کنند. یکی از روان‌پزشکان نوشت: «من معتقدم که او هیچ بینشی نسبت به ماهیت بیماری‌اش ندارد.» در یک فرم ارزیابی، روان‌پزشک دیگری ابتدا نوشته بود که مری به «اختلال روان‌پریشی نامشخص» مبتلاست. اما بعد، شاید به دلیل ناراحتی از این تشخیص مبهم، آن را خط زد و نوشت: «اسکیزوفرنی.» مری آن زمان ۵۵ ساله بود، و علائمش از اوایل دهه‌ی چهل زندگی‌اش آغاز شده بود — سنی غیرمعمول برای شروع اسکیزوفرنی، چرا که بیشتر افراد در دهه‌ی بیست یا اوایل سی سالگی تشخیص می‌گیرند.

کریستین به آپارتمان مادرش نقل‌مکان کرد و درخواست حضانت مشترک انجی را ثبت کرد. پدرشان که در کالیفرنیا زندگی می‌کرد، با این درخواست مخالفتی نکرد. کریستین در دفتر خاطراتش درباره‌ی سبک زندگی جدیدشان نوشت: «صبح‌ها صبحونه درست می‌کنم. ظرف‌ها رو می‌شورم. شب‌ها در رو قفل می‌کنم. با جنگ و دعوا جای خودم رو به‌عنوان فردی فعال در هستی تثبیت کردم.»

وقتی مری از بیمارستان مرخص شد، مصرف داروهایش را قطع کرد. نه او و نه دخترهایش فکر نمی‌کردند که این داروها کمکی کرده باشند. برای حدود یک‌سوم از مبتلایان به اسکیزوفرنی، داروهای ضدروان‌پریشی کارساز نیستند. انجی در مقاله‌ای برای پذیرش دانشگاه نوشت: «کاش توهمات و پارانویاهای مادرم قابل درمان بودن. اما اون دوازده سال باهاشون زندگی کرده، و بستری شدنش توی بیمارستان هم سال گذشته هیچ اثری نداشت.»

بستری شدن مری در بث‌ایزرائیل، آغاز چرخه‌ای نه‌ساله بود که طی آن بارها به بیمارستان‌های روان‌پزشکی فرستاده می‌شد، هفته‌ها در آن‌جا می‌ماند، و بعد بی‌هیچ تغییری مرخص می‌شد. مری می‌گفت که هر بار بستری می‌شد، کارکنان بیمارستان «همیشه همون سؤال‌ها رو می‌پرسیدن و هیچ‌کس نگاهش به ماجرا عوض نمی‌شد. همه همون تشخیص رو می‌دادن: اسکیزوفرنی.»

بعد از پنج بار بستری، از جمله یکی که طی آن پلیس با دستبند او را از آپارتمانش به آمبولانس منتقل کرد چون حاضر نبود بیرون بیاید، مری به مرکز روان‌پزشکی برانکس منتقل شد؛ یک مرکز ایالتی برای مراقبت بلندمدت. او می‌گفت که دیده بود اگر بیماران از خوردن دارو امتناع می‌کردند، کارکنان گاهی با امنیت تماس می‌گرفتند و بیمارها را به‌زور با داروهای تزریقی آرام می‌کردند؛ چیزی که مری را می‌ترساند. او به من گفت: «من دارو رو بدون هیچ سؤالی می‌خوردم، چون اصلاً نمی‌خواستم با امنیت درگیر بشم. اونا خیلی حساس‌ان به چیزی که می‌گن “به چالش کشیدن اقتدار”.»

مری روزهایش را با دلهره از لحظه‌ای می‌گذراند که مجبور به بلعیدن قرص‌ها می‌شد.

مری گاهی با خودش خیال می‌کرد که شاید خدا دلیلی دارد برای این‌که او در بیمارستان نگه داشته شده، اما گفت: «حتی نمی‌خواستم به اون‌جا برم، چون عقل منطقی آدم رو عصبی و مردد می‌کنه.» زندگی روزمره‌اش آن‌قدر محدود شده بود که دیگر متوجه تغییر فصل‌ها هم نمی‌شد. «اینجا کسی بهت یادآوری نمی‌کنه که بهار داره میاد یا زمستون داره می‌ره. فقط سعی می‌کنی روزا رو هرچه سریع‌تر بگذرونی.»

کریستین که هر هفته با مادرش تماس داشت، می‌گفت مری هیچ‌وقت غم و اندوهش را صراحتاً بیان نکرد. «دوست داشتم در سطح این حرف بزنم که “متأسفم که اون‌جایی. احساس ناراحتی می‌کنی؟” و مطمئنم اون احساسات رو داشت، اما نمی‌تونست بیانشون کنه. همیشه می‌گفت: “منو دارن اذیت می‌کنن. منو مثل زندونی نگه داشتن.”» کریستین احساس می‌کرد مادرش در مرکز روان‌پزشکی برانکس از همه‌جا امن‌تر است، اما از این‌که آرزو می‌کرد مادرش تا آخر عمر همان‌جا بماند، دچار عذاب وجدان بود.

مری در سپتامبر ۲۰۲۳، بعد از یک سال، از بیمارستان مرخص شد. یک هفته بعد، در حمام خانه‌اش افتاد و نتوانست حرکت کند. او را به بیمارستانی در بروکلین بردند. پزشکان گفتند باید مصرف داروهای ضدروان‌پریشی را قطع کند، چون احتمال داشت وضعیت جسمی‌اش ناشی از عوارض آن داروها باشد. سپس مشخص شد مری در واقع به لنفوم مبتلاست — نوعی سرطان بالقوه کشنده. او هفت دوره درمان ترکیبی را آغاز کرد که شامل شیمی‌درمانی همراه با دارویی به‌نام ریتوکسیمب بود، دارویی که آنتی‌بادی‌های دخیل در واکنش خودایمنی بدن را هدف قرار می‌دهد.

وقتی کریستین و انجی به ملاقات او در بیمارستان رفتند، مری فقط با یک کلمه پاسخ می‌داد. صورتش بی‌حالت بود. کریستین و انجی فکر کردند که او در حال مرگ است. مری هم همین‌طور. او خواب می‌دید که کودکی است، دارد با خواهر و چهار برادرش در کلکته، شهری که در آن بزرگ شده، بازی می‌کند. «با خودم می‌گفتم، احتمالاً دیگه آخرشه.»

انجی که حالا بیست‌ودوساله بود و تازه از دانشگاه دارتموث فارغ‌التحصیل شده بود، در جلسات درمانی برای مرگ مادرش آماده می‌شد. گفت: «چندین جلسه فقط گریه می‌کردم برای چیزهای اساسی‌ای که دوست داشتم مادرم بهم داده باشه. مثلاً: “کاش بهم می‌گفت توی ذهنش چی می‌گذره” یا “کاش بهم می‌گفت بابت اون‌کاراش متأسفه.”»

تا کریسمس -دو ماه بعد از آغاز شیمی‌درمانی- مری کمی راحت‌تر حرکت می‌کرد و توانسته بود گفت‌وگوهای کوتاه‌تری انجام دهد. کریستین و انجی متوجه شدند که شخصیتش تغییر کرده: آرام شده بود، اجتماعی‌تر، مؤدب‌تر، و اغلب از دیگران تشکر می‌کرد. انجی برای کریستین پیام فرستاد که مری «آرام به نظر می‌رسه، انگار که داره نوعی روشن‌بینی بعد از مرگ یا زندگی رو تجربه می‌کنه.»

کریستین که حالا بیست‌ونه سال داشت و برای تحصیل در رشته‌ی روان‌شناسی به لندن رفته بود و آن‌جا ساکن شده بود، از توانایی مادرش در تماشای اخبار و درک محتوا شوکه شده بود. برای سال‌ها تلویزیون برای مری منبع اضطراب بود؛ می‌گفت دیگران دارند از ایده‌های او استفاده می‌کنند و حرف‌هایش را تکرار می‌کنند.

روزی که کریستین به ملاقات مری رفته بود، مری درخواست تلفن کرد. کریستین گفت: «به شوخی بهش گفتم: “حالا می‌خوای تلفن؟!” خیلی بهش توجه نکردم، اما بعداً فکر کردم، چرا درخواست تلفن داده؟ این خیلی عجیبه.» مری قبلاً تلفن داشت، اما گفته بود که داخلش جاسوس‌افزار هست و کریستین آن را در انبار گذاشته بود.

انجی برایش یک تلفن تاشو خرید و برای احتیاط، دوربینش را با نوار پوشاند. انجی گفت: «باهاش خیلی راحت کار می‌کرد، که عجیب بود.»

در ماه مه، یک ماه پس از پایان شیمی‌درمانی، کریستین و انجی از روان‌پزشک بیمارستان خواستند او را معاینه کند. کریستین گفت: «روان‌پزشک گفت، “برای چی منو صدا کردین؟ من که چیزی نمی‌بینم.” و ما گفتیم: “دقیقاً به همین دلیل شما رو خواستیم!”»

کریستین دوباره همان حسی را در بدنش تجربه کرد که سال‌ها پیش، زمانی که مادرش برای نخستین‌بار بیمار شد، حس کرده بود؛ حس اینکه چیزی در وجود مادرش تغییر کرده است. او تلاش می‌کرد پزشکان را متوجه بزرگی بهبود مادرش کند. تا تابستان، سرطان در مرحله‌ی خاموشی بود. ماه‌ها بود که داروی ضدروان‌پریشی مصرف نکرده بود، و بااین‌حال یکی از پزشکان نوشت: «علائم روان‌پریشی‌اش از بین رفته.»

کریستین به پزشکان گفت: «مامانم بیست سال سابقه‌ی روان‌پزشکی داشته. تا حالا چیزی مثل این شنیدین؟ ممکنه یکی از داروهاش این اثر رو گذاشته باشه؟» او با یک عصب‌شناس در بیمارستان صحبت کرد، اما پاسخی نگرفت. «امید هراوی»، یکی از آنکولوژیست‌های مری، هم نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است. او گفت: «پزشکی خیلی تخصصی شده؛ ما توی حوزه‌های دیگه دخالت نمی‌کنیم.» او فقط حدس زد که یکی از داروهای ضدسرطان ممکن است اثرات جانبی مثبتی داشته باشد. گفت: «تو پزشکی، همه‌ی عوارض جانبی بد نیستن.»

وقتی کسی از بیماری‌ای بهبود پیدا می‌کند، معمولاً این پایان داستان در نظر گرفته می‌شود. اما عاقل شدن، خودش نوعی «فروپاشی روایت» است — رویارویی با گذشته‌ای که دیگر قابل شناسایی نیست. کریستین دوستان و خواهران و برادرهای مادرش را که سال‌ها از او دور شده بودند، تشویق کرد که دوباره با مری تماس بگیرند. او می‌خواست حس ارتباط مادرش با جهان احیا شود، اما همچنین گفت: «می‌خواستم کسی به‌غیر از خاطرات کودکی خودم بهم بگه که آیا این آدم، همونیه که قبلاً بوده؟»

برای سال‌ها، دوستان کریستین چیز زیادی درباره‌ی مادرش نمی‌دانستند جز جزییاتی درباره‌ی بیماری روانی‌اش. کریستین گفت: «یه‌دفعه گفتم، “مامانم دیگه خوبه. می‌خوای باهاش تماس بگیری؟” و این واسه‌شون مفهوم عجیبی بود. خیلی‌ها هستن که لزوماً علاقه‌ای به مکالمه‌ی ناگهانی با کسی ندارن، ولی الان مامان من کسی شده بود که خیلی منعطف، پاسخ‌گو و توی گفتگو روان بود.» کریستین از مادرش با عنوان «دبوی روان‌شناختی» یاد کرد؛ زنی که گویی برای اولین بار پا به جامعه گذاشته است.

انجی، که در کوئینز زندگی می‌کرد و در شرکتی کار می‌کرد که داده‌هایی درباره‌ی خشونت جنسی تحلیل می‌کرد، نسبت به این تغییر ناگهانی در مادرشان شک داشت. کریستین گفت: «من این حس رو داشتم که اگه مامان می‌تونه ناپدید بشه، پس می‌تونه برگرده.» اما انجی هیچ خاطره‌ای از دوران قبل از بیماری مادرش نداشت، و برایش مثل این بود که باید باور کند که مادرش آدم جدیدی شده.

انجی گفت: «من ترجیح می‌دم امنیت رو انتخاب کنم تا فرآیند کشف رو. حس کنجکاوی‌ای که ریسک عاطفی‌شو ارزش داشته باشه، نداشتم.» او همیشه حس کرده بود که مادرش «توهماتش رو به بچه‌هاش ترجیح داده.» و نمی‌خواست دوباره با چنین انتخابی روبه‌رو شود.

کریستین به دنبال مقالات علمی‌ای گشت که بتواند بهبودی مادرش را توضیح دهد و انجی را قانع کند. او درباره‌ی همه‌ی داروهایی که مادرش مصرف کرده بود مطالعه کرد و به این نظریه رسید که ریتوکسیمب، داروی سرکوب‌کننده‌ی سیستم ایمنی، کلید ماجرا بوده. در مه ۲۰۲۴ به انجی پیام داد: «یه فرضیه‌ی جدید دارم. تئوراً ممکنه شیمی‌درمانی‌اش، اتفاقی، بیماری‌اش رو درمان کرده باشه.»

کریستین به چند مورد مطالعات اخیر برخورد که در آن‌ها به بهبود چشمگیر روان‌پریشی بعد از درمان با داروهای سرکوب‌کننده‌ی ایمنی اشاره شده بود. یک مطالعه در سال ۲۰۱۷ در مجله‌ی Frontiers in Psychiatry درباره‌ی زنی با سابقه‌ی بیست‌وپنج‌ساله‌ی اسکیزوفرنی بود. او همچنین به یک بیماری پوستی مبتلا بود که برای درمان آن داروهایی ضدالتهاب و سرکوب‌کننده‌ی سیستم ایمنی تجویز شده بود. پزشکان متوجه الگو شدند: وقتی بیماری پوستی‌اش درمان می‌شد، روان‌پریشی‌اش هم از بین می‌رفت. آن‌ها این فرضیه را مطرح کردند که هم بثورات پوستی و هم روان‌پریشی‌اش ناشی از یک بیماری خودایمنی واحد بوده و با یک نوع دارو درمان شده است.

در مقاله‌ای دیگر در همان نشریه، مردی با اسکیزوفرنی مقاوم به درمان توصیف شده بود که به سرطان خون مبتلا شد. پس از پیوند مغز استخوان — که سیستم ایمنی‌اش را بازسازی کرد — ناگهان از روان‌پریشی خارج شد و پزشکانش را شگفت‌زده کرد. هشت سال بعد، نویسندگان مقاله نوشتند: «بیمار در وضعیت بسیار خوبی به سر می‌برد و هیچ نشانه‌ای از اختلال روان‌پریشی باقی نمانده است.»

کریستین همچنین به مقاله‌ای در واشنگتن پست از سال ۲۰۲۳ برخورد که درباره‌ی زنی به نام «اپریل» بود؛ کسی که در بیست‌ویک سالگی دچار حالت کاتاتونیک شده و اسکیزوفرنی تشخیص داده شده بود. «ساندر مارکس»، استاد روان‌پزشکی در دانشگاه کلمبیا، برای نخستین‌بار وقتی دانشجوی پزشکی بود، در بیمارستانی روانی در لانگ آیلند با اپریل آشنا شد؛ بیست سال بعد، با ناامیدی دید که او هنوز در همان بیمارستان و همان وضعیت است.

مارکس در سمیناری در دانشکده‌ی پزشکی ویل کرنل گفت: «او بیست ساله بیرون نرفته بود؛ از دید خارج بود.» مارکس و همکارانش آزمایش‌های گسترده‌ای روی اپریل انجام دادند و متوجه شدند که او به لوپوس مبتلاست — یک بیماری خودایمنی که در موارد نادری می‌تواند باعث التهاب مغز شود و علائمی مشابه اسکیزوفرنی ایجاد کند. پس از درمان با داروهای سرکوب‌کننده‌ی ایمنی، از جمله ریتوکسیمب، اپریل از چیزی شبیه «کمای بیست‌وپنج‌ساله» بیرون آمد و توانست همه‌چیز را تعریف کند. مارکس گفت: «ما برای چنین وضعیتی هیچ سناریویی نداریم. ما بیماران رو نمی‌بینیم که از این وضعیت برگردن.»

مورد اپریل باعث شد که در سال ۲۰۲۳، مرکز روان‌پزشکی دقیق و سلامت روان بنیاد استاوروس نیارکوس (S.N.F.) در دانشگاه کلمبیا تأسیس شود؛ مرکزی که تلاش می‌کند انواع بیماری‌هایی را که به لحاظ زیستی با هم متفاوت‌اند و در طبقه‌بندی‌های کلی DSM پنهان شده‌اند، شناسایی کند. کریستین ایمیلی برای مارکس، یکی از مدیران مشترک این مرکز، فرستاد و خلاصه‌ای از زندگی مادرش را برایش نوشت: «علائم روان‌پریشی او ناپدید شده و تا ماه‌ها بعد بازنگشته‌اند، اما پزشکان فعلی‌اش نمی‌دانند چرا چنین اتفاقی افتاده.»

وقتی مارکس پاسخی نداد، کریستین که آن زمان به نیویورک آمده بود، تصمیم گرفت خودش و انجی حضوری به کلمبیا بروند تا خودشان را معرفی کنند. مارکس در دفترش نبود -به‌تازگی به مرخصی پزشکی رفته بود- اما آن‌ها یک کارت دست‌نویس در پاکت صورتی زیر درش گذاشتند و با پست داخلی دانشگاه برای سایر مدیران مرکز هم کارت‌هایی فرستادند. انجی گفت که سعی کردند این کار را شبیه آن بخش از مستندها ببینند که «دوربین‌ها شروع به لرزیدن می‌کنن و آدم حس می‌کنه یه چیزی قراره کشف بشه.»

امیِل کراپلین، بنیان‌گذار نخستین نظام تشخیصی مدرن در روان‌پزشکی در دهه ۱۸۹۰، بیماری‌ای را که امروزه آن را با نام اسکیزوفرنی می‌شناسیم، عمدتاً بر اساس ناامیدی ناشی از آن تعریف کرده بود. این تشخیص به مدیران بیمارستان‌ها اجازه می‌داد که بیماران مبتلا به «جنون‌های دوره‌ای» (مثل افسردگی یا اختلال دوقطبی) را از آن‌هایی که غیرقابل درمان تلقی می‌شدند و باید در تیمارستان می‌ماندند، جدا کنند. کراپلین امیدوار بود اسکیزوفرنی روزی مثل نوروسفیلیس (نوعی جنون ناشی از سفلیس) شناخته شود؛ بیماری‌ای که در آن زمان علت بسیاری از اختلالات روانی بود.

در سال ۱۹۱۳، دانشمندان ثابت کردند که باکتری سفلیس مغز این بیماران را آلوده کرده بود. کراپلین در سال ۱۹۱۷ نوشت: «بیماری‌هایی که توسط سفلیس ایجاد می‌شن، درس بزرگی هستن. منطقیه فرض کنیم که ما می‌تونیم دلایل خیلی از انواع جنون‌ها رو کشف کنیم و شاید حتی اون‌ها رو درمان کنیم، گرچه در حال حاضر هیچ سرنخی نداریم.»

روان‌پزشکی و نورولوژی در ابتدا یک رشته‌ی واحد بودند، اما به‌مرور زمان، نورولوژی مسئولیت بیماری‌هایی را به‌عهده گرفت که آسیب‌شان در مغز قابل مشاهده بود، مثل نوروسفیلیس و زوال عقل؛ و روان‌پزشکی مسئول بیماری‌هایی شد که علت مشخصی نداشتند. اسکیزوفرنی — که حدود یک درصد جمعیت را درگیر می‌کند — به بیماری‌ای تبدیل شد که روان‌پزشکی هویت خود را حول آن شکل داد، تا حدی چون نماد رازآلودگی و دشواری جنون به شمار می‌رفت، و پرسش‌هایی بنیادی درباره‌ی چیستی «خود» مطرح می‌کرد. روان‌شناس «لوئیس سَس» نوشته: «تاریخ روان‌پزشکی مدرن، در واقع تقریباً مترادف با تاریخ اسکیزوفرنی است — شکل نهایی جنون در زمان ما.»

اما روان‌پزشکان برای دهه‌ها تلاش کردند تا یک ویژگی مشترک و مشخص برای اسکیزوفرنی پیدا کنند. کارل یاپرس در سال ۱۹۶۳ نوشت: «سؤال بزرگ اینه که این “چیز”ی که پشت علائم پنهانه، دقیقاً چیه؟» سه دهه بعد، روان‌پزشک «ایان براکینگتون» هشدار داد که تمرکز بیش از حد روی اسکیزوفرنی باعث شده کنجکاوی بالینی از بین برود. او نوشت: «موجودیت‌های کوچک‌تر و همگن‌تر، در جاذبه‌ی ایده‌ی بزرگ (یعنی اسکیزوفرنی) کشیده و نابود شدن.»

دهه‌هاست که دانشمندان به‌دنبال نشانه‌ای زیستی هستند که تأیید کند کسی اسکیزوفرنی دارد یا نه؛ تحقیقاتی بی‌نتیجه.

سال گذشته، مقاله‌ای در Schizophrenia Research با همکاری هفده متخصص بین‌المللی منتشر شد که نتیجه می‌گرفت اسکیزوفرنی با هیچ علت، علامت یا سازوکار زیستی واحدی تعریف نمی‌شود. نویسندگان نوشتند: «عاقلانه‌ست که بپرسیم آیا اصلاً ساختاری که بر مبنای اون این اطلاعات رو سامان‌دهی کردیم، اساساً اشتباهه یا نه.»

شاید بزرگ‌ترین ضربه به تصور سنتی از اسکیزوفرنی، از سال ۲۰۰۷ آغاز شد؛ زمانی که «جوزپ دالمائو»، نورولوژیست دانشگاه بارسلونا، مقاله‌هایی را منتشر کرد که در آن بیماران جوانی با توهم، هذیان و تغییرات ناگهانی رفتاری، مثل بی‌قراری یا خنده‌های نامناسب، توصیف شده بودند. این بیماران ظرف چند روز یا هفته دچار تشنج، بی‌هوشی یا مشکلات تنفسی می‌شدند. دالمائو کشف کرد که آن‌ها به نوعی انسفالیت (التهاب مغز) مبتلا هستند. سیستم ایمنی آن‌ها گیرنده‌ی NMDA — پروتئینی در مغز که بر خلق‌وخو و حافظه اثر دارد — را به‌اشتباه بیگانه شناسایی کرده و آنتی‌بادی‌هایی علیه آن تولید کرده بود. وقتی این بیماران با درمان‌های ایمنی‌درمانی مداوا شدند، اغلب آن‌ها به‌طور کامل بهبود یافتند — گاه در عرض یک ماه.

توماس پولاک، عصب‌روان‌پزشک در کالج کینگز لندن و بیمارستان ماودسلی، به من گفت که درمان این بیماران «هم روشن‌کننده بود و هم نگران‌کننده، چون بعضی‌هاشون دقیقاً شبیه آدمایی بودن که تو بخش روان‌پزشکی می‌دیدم. دیدن اینکه مسیر بیولوژیکی کاملاً متفاوتی می‌تونه به همون وضعیت منجر بشه، خیلی عجیبه.» بیماری آن‌ها که «انسفالیت ضد گیرنده‌ی NMDA» نام گرفت، معمولاً در اوایل دهه‌ی بیست زندگی آغاز می‌شود — دقیقاً مثل اسکیزوفرنی. کشف این بیماری، مرز مصنوعی میان روان‌پزشکی و نورولوژی را به چالش کشید، دو رشته‌ای که هر دو بر یک اندام تمرکز دارند: مغز. پولاک گفت: «خیلی از علائم مشترکن، فقط ما با واژه‌های متفاوتی ازشون استفاده می‌کنیم.»

در کتاب خاطراتی با عنوان مغز در آتش (Brain on Fire) که در سال ۲۰۱۲ منتشر شد، روزنامه‌نگار «سوزانا کالاهان»؛ دویست‌وهفدهمین فردی که در جهان به انسفالیت ضد گیرنده‌ی NMDA تشخیص داده شد، روایت می‌کند که چطور به مدت یک ماه، میان پارانویا و شیدایی نوسان می‌کرد و برخی پزشکان با او مثل بیماری سخت‌گیر و الکلی برخورد می‌کردند. او نوشت: «اگه یکی از بهترین بیمارستان‌های دنیا این‌قدر طول کشید تا به این تشخیص برسه، چند نفر دیگه ممکنه هنوز بدون درمان باقی مونده باشن، به‌عنوان بیمار روانی طبقه‌بندی شده باشن، یا به زندگی در آسایشگاه یا بیمارستان روانی محکوم شده باشن؟»

از زمان کشف بیماری توسط دالمائو، دانشمندان بیش از بیست آنتی‌بادی جدید را شناسایی کرده‌اند که با علائم روان‌پریشی در ارتباط هستند. در سال ۲۰۲۰، در مقاله‌ای در Lancet Psychiatry، حدود دو دوجین پژوهشگر، طبقه‌بندی جدیدی به نام «روان‌پریشی خودایمنی» را پیشنهاد دادند — حالتی که شبیه یا نوع خفیف‌تری از انسفالیت است، اما بیماری هیچ‌گاه از سطح علائم روان‌پزشکی فراتر نمی‌رود.

«کریستوفر بارتلی»، رئیس یکی از واحدهای مؤسسه‌ی ملی سلامت روان ایالات متحده (NIMH) که درباره‌ی نقش اختلال عملکرد سیستم ایمنی در بیماری‌های روانی تحقیق می‌کند، گفت که ممکن است این بیست آنتی‌بادی شناخته‌شده «فقط نوک کوه یخ» باشند. او گفت ممکن است صدها هدف در مغز وجود داشته باشد که آنتی‌بادی‌ها آن‌ها را مورد حمله قرار می‌دهند، و برخی از این حملات می‌توانند ادراک و رفتار انسان را تغییر دهند. بارتلی گفت: «ما باید فروتنی معرفت‌شناختی داشته باشیم و بپذیریم که مدل‌های جایگزینی برای بیماری وجود دارن.»

برای شناسایی بیمارانی که ممکن است از ایمنی‌درمانی بهره‌مند شوند، پژوهشگران مراکزی شبیه به مرکز S.N.F. در کلمبیا راه‌اندازی کرده‌اند؛ در مرکز پزشکی بیلور در تگزاس، کالج کینگز لندن، دانشگاه اوپسالا در سوئد، و دانشگاه فرایبورگ در آلمان.

برخی از بهترین پژوهش‌ها در آلمان انجام شده‌اند، جایی که انجام نمونه‌برداری از مایع نخاعی برای بیماران در نخستین دوره روان‌پریشی رایج‌تر است؛ روشی که می‌تواند وجود آنتی‌بادی را نشان دهد.

بارتلی تخمین می‌زند که بین یک تا پنج درصد از افرادی که به اسکیزوفرنی تشخیص داده شده‌اند، در واقع به یک بیماری خودایمنی مبتلا هستند؛ عددی بر مبنای تحقیقات آزمایشگاه خودش (که هنوز منتشر نشده) و همچنین مطالعه‌ای آلمانی روی هزار بیمار، که گسترده‌ترین تحقیق درباره‌ی روان‌پریشی خودایمنی تا کنون بوده است. او گفت: «حتی اگه فقط یک درصد باشه، این یعنی تقریباً یک میلیون نفر در دنیا باید نوع متفاوتی از دارو رو دریافت کنن.»

درمان دارویی اسکیزوفرنی طی سه‌چهارم قرن گذشته تغییر عمده‌ای نکرده است. بسیاری از شرکت‌های داروسازی از این حوزه خارج شده‌اند. برای دریافت مجوز، دارویی که روی یک بیمار اسکیزوفرن مؤثر است باید احتمال معقولی برای اثرگذاری روی بیمار دیگر هم داشته باشد. اما فقط ابزارهای عمومی و غیرظریف مؤثر واقع شده‌اند برای درمان بیماری‌ای که به‌شدت متنوع است.

داروهای ضدروان‌پریشی جدیدتر، نسبت به نمونه‌های قدیمی، عوارض کمتری دارند، اما تقریباً همه‌شان به‌شیوه‌ای مشابه عمل می‌کنند: برخی علائم، مثل توهم و هذیان را کاهش می‌دهند، اما در مقابل علائم رایجی چون بی‌انگیزگی و ناتوانی در تجربه‌ی لذت، کارآمد نیستند.

«اندرو میلر»، معاون پژوهش در دپارتمان روان‌پزشکی دانشگاه اموری، گفت که این حوزه از موفقیت اولیه‌ی داروهای ضدروان‌پریشی آسیب دیده است؛ داروهایی که در دهه ۱۹۵۰ تصادفی کشف شدند. او گفت: «آدم دچار این توهم می‌شه که چون داروها همه‌شون یه‌شکل هستن، پس خود بیماری هم یه‌شکله. ولی با روان‌پریشی خودایمنی، کاملاً مشخصه که قضیه فرق داره. و بعد آدم شروع می‌کنه به فکر کردن که، آیا امکان داره مکانیزم‌های واضح و مشخص دیگه‌ای برای بیماری وجود داشته باشه که ما داریم از دست می‌دیم، چون همه رو تو یه گروه ریختیم و گفتیم همشون یه مریضی دارن؟»

مرکز S.N.F. پروژه‌ای را آغاز کرده که از پاییز امسال، همه‌ی بیماران بستری در سیستم سلامت روان ایالت نیویورک را از نظر بیماری‌های خودایمنی، متابولیک و ژنتیکی غربالگری خواهد کرد تا ببیند آیا می‌توان ریشه‌ی علائم برخی بیماران را در سازوکارهای زیستی خاص یافت. «جاشوا گوردون»، مدیر مؤسسه روان‌پزشکی نیویورک و مدیر سابق NIMH، گفت: «همیشه این احتمال رو در نظر می‌گرفتم که دلایل قابل‌درمانی برای روان‌پریشی ممکنه در بین بیماران مزمن وجود داشته باشه. اما این‌که بشه عملی‌ش کرد؛ این‌که بشه تستش کرد، فقط در چند سال گذشته ممکن شده.»

مرکز S.N.F. آزمایش خون را برای همه‌ی بیماران مؤسسات روان‌پزشکی ایالت انجام خواهد داد، و برای کسانی که نتایج غیرعادی داشته باشند، آزمایش‌های بعدی، مثل نمونه‌برداری نخاعی، پیشنهاد خواهد شد. گوردون گفت: «اگه مرکز S.N.F. حتی چند ده بیمار رو پیدا کنه که بشه به‌طور مؤثر درمان‌شون کرد تا از بیمارستان بیرون بیان، اون وقت می‌تونیم شروع کنیم به پاسخ دادن به این سؤال که: آیا ارزش داره این روش رو روی کل جمعیت مبتلایان به اسکیزوفرنی امتحان کنیم؟»

روان‌پزشکی سابقه‌ای از اجرای روش‌های افراطی دارد؛ مثل لوبوتومی که بعدها به‌عنوان اشتباهات فاجعه‌بار در تاریخ شناخته شدند. اما همچنین، روان‌پزشکی سابقه‌ی ارائه‌ی نظریه‌های روان‌شناختی برای بیماری‌هایی دارد که هنوز توضیح زیستی‌شان شناخته نشده است.

چند تن از روان‌پزشکان به من گفتند که اخیراً دوباره تاریخچه‌ی رشته‌شان را مطالعه کرده‌اند، و این سؤال را مطرح کرده‌اند که آیا ممکن است برخی از بیماران امیل کراپلین -کسانی که علائم‌شان به تعریف اسکیزوفرنی کمک کرد- در واقع به انسفالیت یا بیماری‌های خودایمنی مبتلا بوده باشند؟ به‌ویژه آن گروهی از بیماران که به گفته‌ی کراپلین، دچار «پدیده‌های اسپاسمی در عضلات صورت» بودند و نمی‌توانستند بدون افتادن راه بروند.

همچنین پرسش‌هایی درباره‌ی این مطرح شده که آیا ممکن است این بیماری‌ها توضیحی باشند برای حالتی به نام «کاتاتونی کشنده»؛ حالتی که اغلب به‌عنوان یکی از تجلی‌های اسکیزوفرنی توصیف می‌شد: بیمار ابتدا دچار آشفتگی شدید می‌شد، و سپس به حالت رخوت و بی‌حرکتی کامل می‌رفت. در سال ۱۹۸۶، در مطالعه‌ای در American Journal of Psychiatry که به‌طور ناخواسته خطرات «اینرسی مفهومی» را نشان داد، نزدیک به سیصد مورد کاتاتونی کشنده بررسی شد. تقریباً همه‌ی بیماران در این مطالعه با داروهای ضدروان‌پریشی درمان شده بودند، و بیش از نیمی از آن‌ها جان باخته بودند.

پس از خواندن شرح کریستین از وضعیت مادرش، «استیون کوشنر»، یکی از مدیران مشترک مرکز S.N.F.، جلسه‌ای با مری، کریستین و انجی ترتیب داد. در آن زمان، مری در مرکز توانبخشی‌ای در برانکس اقامت داشت تا قدرت عضلاتش را بازیابد. او به من گفت که در ابتدا تمایلی به ملاقات با یک روان‌پزشک دیگر نداشت، اما حس می‌کرد باید «خودش رو به سطح تلاش دخترانش برسونه.» در اکتبر ۲۰۲۴، کوشنر و سه همکارش به مرکز آمدند و سه ساعت با مری صحبت کردند. کوشنر گفت: «روان‌پریشی‌اش از بین رفته بود. هیچ نتیجه‌ی دیگه‌ای ممکن نبود. اون نمی‌تونست این‌طور با ما صحبت کنه و همچنان علائم روان‌پریشی رو داشته باشه.»

در آن گفت‌وگو، مری جزئیات صمیمانه‌ای از گذشته‌ی دخترانش را بازگو کرد — مثلاً چی برای صبحانه می‌خوردند، یا دعواهایشان در زنگ تفریح؛ اما هیچ اشاره‌ای به باورهای توهمی‌ای که سال‌ها زندگی‌شان را تحت‌تأثیر قرار داده بود، نکرد. وقتی انجی به پزشکان گفت که گاهی مادرش اجازه نمی‌داد حتی برای انجام تکالیف با همکلاسی‌ها از خانه بیرون برود، مری توضیحی عملی داد: در برانکس جرم زیاد بود و نگران امنیت دخترش بود. وقتی از او پرسیدند چرا سردوشی حمام را با جوراب پوشانده بود، گفت که هدفش فیلتر کردن رسوبات آب بوده است. او به‌نظر می‌رسید که خلأهای حافظه‌اش را به‌گونه‌ای پر کرده که با هویتش به‌عنوان فردی عاقل و سالم سازگار باشد.

در سال ۱۹۱۱، روان‌پزشک «اوژن بلولر» توصیف کرد که بیماران اسکیزوفرنی دچار نوعی «حساب‌داری دوگانه» (double bookkeeping) هستند: آن‌ها می‌توانند هم‌زمان در دو جهان زیست کنند؛ یکی بر پایه‌ی واقعیت مشترک، و دیگری بر پایه‌ی باورهای توهمی‌شان. آن‌ها ممکن است باور داشته باشند که در مرکز یک توطئه‌ی گسترده هستند، اما درعین‌حال بتوانند در یک دِلی سفارش غذا بدهند و پول خردشان را درست پرداخت کنند. گویی باورهای توهمی آن‌ها در یک حوزه‌ی وجودی جداگانه زندگی می‌کنند، و از منطق دنیای روزمره جدا هستند. حالا، وقتی مری به سال‌های بیماری‌اش نگاه می‌کند، انگار فقط به آن وجه «واقع‌گرایانه»ی حافظه‌اش دسترسی دارد. وقتی از دوران اقامتش در مرکز روان‌پزشکی برانکس حرف می‌زند، خاطراتش مثل خاطرات کسی است که در محیطی گیر افتاده که به آن تعلق ندارد. کریستین گفت: «من و انجی باهاش مثل دو شخصیت متفاوت رفتار می‌کنیم. ولی مامان خودش رو یک فرد پیوسته می‌بینه.»

مرکز S.N.F. برای مری نمونه‌برداری نخاعی ترتیب داد تا ببینند آیا آنتی‌بادی‌هایی مرتبط با بیماری‌های نوروپسیکی وجود دارد یا نه. کوشنر گفت که حین انجام این آزمایش، احساس می‌کرد مری زمانی «هویت حرفه‌ای فوق‌العاده‌ای» داشته: «او نقش معلم به خودش گرفته بود، داشت درباره‌ی نمونه‌برداری‌هایی که خودش قبلاً انجام داده، صحبت می‌کرد، یا تعداد بیمارهایی که در روز ویزیت می‌کرد.» نتیجه‌ی آزمایش منفی بود. کوشنر سعی کرد نمونه‌ی منجمد مایع نخاعی مری از زمانی که بیمار بوده را پیدا کند -چون آزمایش روی آن نمونه می‌توانست اطلاعات بیشتری بدهد- اما آن نمونه دور انداخته شده بود.

او باور داشت که محتمل‌ترین توضیح این است که مری دچار نوعی روان‌پریشی خودایمنی بوده که آنتی‌بادی مربوط به آن هنوز کشف نشده است. گفت: «به‌نظر می‌رسه که ما فقط نوک کوه یخ رو در مورد انواع مختلف آنتی‌بادی‌هایی که می‌تونن بیماری‌های خودایمنی تولید کنن می‌شناسیم، و این مسئله قطعاً درباره‌ی روان‌پریشی خودایمنی هم صدق می‌کنه.»

برخی افراد، وقتی از روان‌پریشی بهبود می‌یابند، درک می‌کنند که دشمنان عجیبی که دنبالشان می‌کردند اصلاً وجود نداشته‌اند. برخی دیگر می‌گویند از این‌که آن دشمنان دیگر تعقیبشان نمی‌کنند، آسوده‌اند؛ اما واقعیت تجربه‌شان را انکار نمی‌کنند. کوشنر به من گفت: «ما نمی‌دونیم برای کسی که بیست سال در روان‌پریشی بوده و بعد -بذار بگیم- “درمان شده”، دقیقاً چی پیش میاد.» و اضافه کرد: «من در استفاده از کلمه‌ی “درمان شده” مرددم، چون اصولاً این کلمه در روان‌پزشکی خیلی نادره. ولی می‌تونم بگم درمان، زیست‌شناسی مری رو اون‌قدر تغییر داده که بیماریش عملاً از بین رفته.»

کوشنر جلسات منظم با مری و دخترانش برگزار کرد، تا هم نشانه‌های احتمالی بازگشت بیماری را زیر نظر داشته باشد و هم به آن‌ها در درک این وضعیت جدید کمک کند. در این جلسات، معمولاً درباره‌ی توهمات گذشته‌ی مری صحبت نمی‌شد. وقتی موضوع مطرح می‌شد، مری ساکت می‌ماند یا موضوع را عوض می‌کرد. کوشنر گفت: «او طوری فوق‌العاده دلنشین برخورد می‌کنه که فضا رو از تنش خالی می‌کنه.» به‌نظر می‌رسید که فکر رنجی که به دخترانش وارد کرده، برایش آن‌قدر دردناک است که نمی‌تواند آگاهانه آن را به یاد بیاورد. کوشنر گفت: «هیچ جلسه‌ای نیست که خودش بدون هیچ اشاره‌ای نگه: “دخترام عالی‌ان، دارن خوب پیش می‌رن.” فکر نمی‌کنم این اتفاقی باشه.»

کوشنر باور نداشت که خلأهای حافظه‌ی مری ناشی از آسیب شناختی باشند -در آزمون عصب‌روان‌شناسی، حافظه‌اش بالاتر از حد متوسط بود- اما همچنین فکر نمی‌کرد که مری «عمداً» فراموش کرده باشد. او گفت: «برگشتن و گفتن اینکه “بیست سال از زندگی‌م در واقعیت نبودم” ضربه‌ای بنیادی به هویت انسانه، چه به‌عنوان پزشک، چه به‌عنوان مادر. این چالشی‌ست برای یکی از بنیادی‌ترین غرایز انسانی: اینکه بتونیم تشخیص بدیم واقعیت چیه.»

وقتی نگرانی‌ام را درباره‌ی نحوه‌ی روایت تفاوت حافظه‌ها در این مقاله مطرح کردم، کوشنر گفت: «فکر می‌کنم همین خودِ داستانه. چطور می‌شه با اون سال‌های گمشده کنار اومد، و براشون جبران کرد؟»

وقتی کسی از حالت روان‌پریشانه‌ی مزمن خارج می‌شود، روان‌پزشکی معمولاً خودش را عقب می‌کشد؛ وظیفه‌اش تمام شده است. فرد باقی می‌ماند با دو نگاه ناسازگار به واقعیت. کوشنر گفت: «ما واقعاً باید شروع کنیم به فکر کردن درباره‌ی اینکه صبحِ بعد از درمان، برای این افراد چه اتفاقی می‌افته.»

کریستین مطمئن نبود که می‌تواند مادرش را صرفاً چون دیگر علائم ندارد «درمان‌شده» بنامد. گفت: «اون دیگه درباره‌ی آلودگی و جاسوسی وسواس نداره، ولی هیچ‌وقت نگفت که از اون باورها دست کشیده.» او حس می‌کرد حرف زدن با مادرش درباره‌ی اینکه در گذشته چه اتفاقی افتاده، تابو است. در ذهنش این ترس وجود داشت که اگر مادرش را با خاطرات آسیب‌زننده‌ی گذشته مواجه کند، دوباره به همان الگوهای روان‌پریشی برگردد. کریستین گفت: «یه جور فکر بچه‌ای آسیب‌دیده‌ست، ولی با خودم می‌گم، واقعاً چقدر می‌خوای؟ دیگه شانس رو پس نزن.»

او نمی‌دانست چطور باید یک گفت‌وگوی «عادی» با مادرش داشته باشد. برای بیست سال، مری نسبت به هر سؤالی درباره‌ی گذشته‌اش مشکوک بود. حالا، کریستین حس می‌کرد مثل کودکی است که مادر زیستی‌اش را تازه ملاقات کرده. برای کمک، کتابی خرید با عنوان سؤالات اساسی: خانواده‌ات را مصاحبه کن تا داستان‌ها را کشف کنی و نسل‌ها را به هم پیوند بزنی. در یکی از دیدارها در مرکز توانبخشی، کریستین از روی کتاب خواند: «اجازه بده درباره‌ی چیزهایی که براشون مهمه حرف بزنه. اگه کسی هیچ‌وقت فرصت نداشته درباره‌ی خودش صحبت کنه، سخته.» بعد ادامه داد: «باید یه جورایی...»

مری گفت: «فکر کنه.»

کریستین ادامه داد: «شاید تمرین کنه تا صدای خودش رو پیدا کنه.»

کریستین مکالمه را ضبط می‌کرد و با سؤالات ساده شروع کرد:

– «وقتی بچه بودی، فعالیت مورد علاقه‌ت چی بود؟»

– «دویدن.»

– «چی در مورد دویدن دوست داشتی؟»

– «احساس می‌کردی بال داری.»

– «برنامه‌ی تلویزیونی مورد علاقه‌ت چیه؟»

– «ساینفلد.»

– «ساینفلد! چی در مورد ساینفلد دوست داشتی؟»

– «چرند بودنش.»

هر چند هفته، آن‌ها یک موضوع جدید از کتاب را بررسی می‌کردند: زمان، هویت، بدن، باور، دارایی، حافظه، ترس. ابتدا پاسخ‌های مری کوتاه بود، اما به‌تدریج مفصل‌تر شد. یک‌بار گفت که دیدگاهش نسبت به تنبیه بدنی تغییر کرده: دیگر فکر نمی‌کند زدن بچه درست باشد. کریستین گفت: «بدون اینکه موضوع رو به من یا انجی ربط بده، گفت: “اون موقع‌ها این‌طوری تربیت می‌کردن، ولی حالا فکر نمی‌کنم راه درستی باشه.”» کریستین احساس کرد که شاید مادرش به‌طور غیرمستقیم در حال تأمل درباره‌ی آنچه در خانه‌ی آن‌ها گذشته بود، است. او گفت: «توانایی گفتن اینکه “نظرم عوض شده”، خودش برای من خیلی ارزش داشت.»

برای سال‌ها، کریستین زندگیش را مستند کرده بود؛ مثلا با خاطره‌نویسی، نگه داشتن مدارک و ضبط مکالمات مهم. چون او هم در حافظه‌اش شکاف‌هایی داشت، مخصوصاً در زمان‌هایی که با رویدادهای دردناک همراه بود. مطمئن نبود که این گسست‌های حافظه در مادرش که او و انجی به آن می‌گفتند «سال‌های گمشده»، با حافظه‌ی خودش فرق دارد یا نه. اخیراً به ضرب‌المثلی برخورده بود: «تبر فراموش می‌کند، اما درخت به یاد دارد.»

او فکر می‌کرد شاید بن‌بستی که بین او و مادرش وجود دارد، درواقع جهانی است؛ بچه‌ها همیشه هویتشان را بر اساس زخم‌هایی می‌سازند که والدین‌شان حتی متوجهشان هم نمی‌شوند.

اما انجی کمتر مصالحه‌جو بود. گفت: «خوشحالم که مامان الان آدم عادی‌ایه، که می‌تونیم با هم ارتباط عمیق داشته باشیم و من می‌تونم زندگیمو باهاش به اشتراک بذارم. ولی درعین‌حال، من برای اون بچه‌ای که از اون مادر قبلی آسیب دید، عدالت می‌خوام.»

خواهر مری، نیما، به من گفت که قبل از بیماری، مری «خیلی صبور و مقاوم بود.» توصیه‌نامه‌هایی که استادانش در مدرسه‌ی پزشکی نوشته بودند، او را به‌عنوان کسی توصیف کرده بودند که «مهربان و دلسوزه» و همیشه «حاضره مسئولیت اضافی قبول کنه.»

بعد از پایان روان‌پریشی، مری دوباره به همان نسخه‌ی وظیفه‌شناس خودش برگشت. او و شوهرش، کریس، شروع کردند به مکالمات روزانه. کریس به من گفت حس می‌کند انگار دوباره با همان زنی روبه‌رو شده که در سال‌های اول ازدواج می‌شناخت. گفت: «چرا من این همه سال در تاریکی زندگی کردم، و حالا اون یهو عادی شده؟ بهم آرامش می‌ده. بهم حمایت عاطفی می‌ده.»

اما کریس از او خواسته‌هایی داشت؛ مثل سفر به هند برای حل یک دعوای مالی خانوادگی که کریستین و انجی آن را نامناسب می‌دانستند. آن‌ها از مری خواستند با این درخواست‌ها موافقت نکند. مری حالا پارانویاهای قدیمی‌اش را کنار گذاشته بود، اما دخترها دوست داشتند او نوعی احتیاط نسبت به کسانی که در گذشته به او آسیب زده بودند، حفظ کند. کریستین گفت: «الان که بهتر شده، می‌تونی ببینی که اون توهم‌ها باعث می‌شدن دیگران نتونن از حدش عبور کنن؛ و حالا جایگزینی براش نداره.»

مری با میل حاضر شد که برای این گزارش با من صحبت کند، اما تصور نمی‌کرد که بتواند شخصیت اصلی داستان باشد. برای سال‌ها، می‌گفت که برنامه‌های تلویزیونی از ایده‌ها و داستان‌های زندگی او استفاده می‌کنند. کریستین گفت: «اون انگار داشت می‌گفت: “من مهمم. من ارزش دارم. حرفی برای گفتن دارم.” و حالا که ما داریم بهش می‌گیم، “تو مهمی. تو ارزشمندی. تو باید حرف بزنی”، دیگه نمی‌تونه اون حس شایستگی رو لمس کنه.»

در نخستین تماس زوم من با مری، کریستین و انجی، از مری پرسیدم که آیا اجازه می‌دهد سوابق روان‌پزشکی‌اش را بخوانم. او گفت بله، اما هشدار داد که «خیلی خسته‌کننده‌ان» و اضافه کرد که هیچ‌کدام از روان‌پزشک‌هایش را به یاد نمی‌آورد. گفت: «خیلی قبل‌تر از اینکه از اون‌جا برم، خاطراتش رو ترک کرده بودم.» کریستین گفت که این را می‌توان به‌عنوان راهی ملایم برای نه گفتن تفسیر کرد.

چند هفته بعد، کریستین گفت مری یک دسته از سوابق روان‌پزشکی‌اش را در اتاق پیدا کرده و گفته: «من دیگه نمی‌خوام اینا رو ببینم، پس راشل می‌تونه برشون داره و دور بندازه.» کریستین گفت: «گفتم مامان، راشل روزنامه‌نگاره، فقط یه دستگاه خردکن نیست!» مری پاسخ داد: «من فقط نمی‌خوام دیگه خودم ببینمشون.»

مری به‌نظر می‌رسید که کشمکش‌اش با خاطراتش را از طریق این برگه‌ها پیش می‌برد. بعد از دو ماه تماس هفتگی از طریق زوم، من، مری، کریستین و انجی در مرکز توانبخشی ملاقات کردیم. در پایان گفت‌وگو، مری بی‌هیچ توضیحی بلند شد، به سمت کابینتی رفت، سوابق روان‌پزشکی‌اش را بیرون آورد، و به من داد. گفت: «من حس می‌کنم اون‌چه اتفاق افتاد یه معجزه بود. اگه باعث بشه کسی دیگه‌ای امیدوار بشه، من هم باهاش کنار میام.»

تقریباً هیچ منبع پزشکی‌ای درباره‌ی «زندگی پس از جنون» وجود ندارد؛ تجربه‌ی رها شدن از چیزی که یاپرس آن را «ایده‌ی قطعی» می‌نامید. روان‌پریشی خودایمنی، امکان بهبودی کامل و سریع را مطرح می‌کند؛ سیر درمانی که در اسکیزوفرنی معمول دیده نمی‌شود و بنابراین، نوعی شاهد جدید خلق می‌کند: کسی که می‌تواند توضیح دهد نگاه به «خود سابق» -که حالا دیگر وجود ندارد- چه حسی دارد. اما بهبودی لزوماً به این معنا نیست که فرد، گذشته‌اش را بدون دفاع یا تحریف می‌بیند. (خیلی واضح دیدن، خودش ممکن است به نوع دیگری از جنون، مثل افسردگی، منجر شود.) یکی از ترس‌های کریستین این بود که با گفت‌وگو درباره‌ی آن‌چه او و انجی تحمل کرده‌اند، «توانایی انسانی مادر برای انکار» را از او بگیرد.

در یکی از دیدارهایم با مری در مرکز توانبخشی، از او پرسیدم که آیا می‌خواهد بداند که من چگونه از خاطرات دخترانش درباره‌ی بیماری‌اش در این مقاله استفاده می‌کنم، یا ترجیح می‌دهد اصلاً آن بخش را نشنود. کریستین و من روی صندلی نشسته بودیم، و مری روی لبه‌ی تختش، کنار میزی چرخ‌دار که هم برای غذا و هم به‌عنوان میز تحریر استفاده می‌کرد. مری سریع گفت که می‌خواهد بداند دخترانش چه چیزی به خاطر دارند. گفت: «باشه، اونم بگو، چون کمک می‌کنه که منم یادم بیاد.»

کریستین آرام گفت: «تو چیزها رو خیلی متفاوت به یاد میاری، و ممکنه برات دردناک باشه. احساس می‌کنی آمادگی عاطفی‌اش رو داری؟»

مری گفت: «آره، ادامه بده! من از دید یک مادر یادم میاد، نه از دید تو.» او به دخترش گفت: «الان بهترین زمانه برای اینکه به این خاطرات برسم و جبران کنم.»

کریستین خاطره‌ی اولش از بیماری را تعریف کرد: نشستن روی کاناپه و شنیدن این‌که مادرش می‌گوید استاد دانشگاه عاشق او شده.

مری صاف نشست، دست‌هایش را روی شکمش گذاشت و خیره به کریستین نگاه کرد. مثل دانش‌آموزی کوشا که مصمم به گذراندن آزمونی سخت باشد.

کریستین گفت: «پرسیدی که آیا چیزی تو موهام گذاشتن که...»

مری سریع گفت: «میکروفون.» و اضافه کرد که استاد و دوستانش مدام تشویقش می‌کردند که شوهرش را ترک کند: «می‌گفتن نگران فامیل شوهرت نباش، فقط برو و یه زندگی جدید شروع کن.» دوستانش می‌خواستند کمکش کنند، ولی هم‌زمان آزارش می‌دادند، و او کسی را نداشت که باهاش درددل کند. مری گفت: «احساس می‌کردم اون باید برای من باشه» -و به کریستین اشاره کرد- «ولی اون داشت از طرف دوستام حرف می‌زد.»

کریستین گفت: «تو فکر می‌کردی من جملاتی رو که اونا می‌گفتن، دارم تکرار می‌کنم.»

مری گفت: «خیلی خوب یادم میاد.»

کریستین ادامه داد: «برای منِ بچه، خیلی دردناک بود.»

مری گفت: «من هیچ‌وقت تو رو مقصر نمی‌دونستم. ولی همکلاسی‌هام؛ خیلی بهشون اعتماد داشتم.»

کریستین گفت: «من با همکلاسی‌هات در تماس نبودم. بارها برات توضیح دادم، ولی حس می‌کردم اون موقع حرفم رو باور نمی‌کنی.» و پرسید: «الان که بزرگ‌تر شدم، حرفمو باور داری که اونا با من صحبت نمی‌کردن؟»

مری گفت شاید کریستین ایمیل‌هاش رو می‌خونده، نه این‌که مستقیماً با اون‌ها صحبت کرده باشه، یا شاید پدرش به کریستین می‌گفته چی بگه. گفت: «اون خیلی خوب حرف می‌زد. هرچی اون می‌گفت، انجام می‌داد.»

مری گفت که حسِ آزار دیدن؛ گاهی از طرف افراد گذشته‌اش، گاهی غریبه‌ها، تا چند هفته بعد از تشخیص سرطان هم ادامه داشت. «احساس می‌کردم اونا دارن از طریق پزشکا منو اذیت می‌کنن. مجبورم کردن شیمی‌درمانی کنم تا منو کچل کنن، وزنمو کم کنن، تحقیرم کنن.»

اما چند هفته پس از شروع درمان، خواب‌هایش ناگهان دلپذیر شدند. مدام خواهر و برادرهایش را می‌دید؛ آن‌قدر مهربان و دلسوز بودند که فکر کرد شاید پیش‌درآمدی‌ست بر ورود به جهانی پس از مرگ. کم‌کم خواب‌ها آگاهانه‌تر شدند، گویی خودش صحنه‌ها را هدایت می‌کرد. در تخت بیمارستان دراز می‌کشید و سعی می‌کرد جزئیاتی از خانه‌ی کودکی‌اش را به یاد بیاورد. گفت: «هر چیزی که می‌تونستم بچسبم بهش، جمع می‌کردم.»

احساس بازگشت او، چند هفته زودتر از آن بود که دخترانش متوجه شوند. عضلاتش آن‌قدر ضعیف بود که نمی‌توانست بیشتر از یک کلمه حرف بزند، و آرزو می‌کرد بتواند به دخترانش بفهماند: «من لبخند می‌زنم. با این وضعیت کنار اومدم.»

فکر این‌که دیگران می‌خواهند پنهانی تنبیهش کنند، هنوز کاملاً از ذهنش نرفته، اما حالا دور و محو است؛ مثل یادگاری از دوران دیگر. گفت: «وقتی این فکر میاد، خودمو از ماجرا بیرون می‌کشم و می‌گم، “این دیگه بارِ من نیست.” همه‌شو مثل یه سبد هدیه، می‌سپرم به خدا.» او گفته بود این راه مقابله را از زمان مدرسه بلد بوده، ولی تا همین اواخر، هرگز اثر نکرده بود.

کریستین از این فکر که میان او و مادرش، «اصلِ ماجراها هیچ‌وقت واقعاً محل تردید نبوده»، هم دلگرم می‌شد و هم سردرگم. او گفت: «دردناکه که هنوزم فکر می‌کنه من همه اون سال‌ها داشتم جاسوسیش رو می‌کردم، ولی حالا می‌گه: “من خیلی به دخترام افتخار می‌کنم؛ اونا ازم مراقبت می‌کنن.” شاید تفسیرش این باشه که از راهِ قدرتِ بخشش الآن می‌تونه با من مثل یه دخترِ دوست‌داشتنی ارتباط داشته باشه. خب… من می‌تونم با همین کنار بیام؟»

به‌مدت یک سال، کریستین و انجی برای کمک به هضم تغییرات مادرشان، به‌صورت زوم با یک درمان‌گر خانواده صحبت می‌کردند. اخیراً، مری هم به این گفتگوها پیوسته بود. در یکی از جلسه‌ها، کریستین پیشنهاد داد هر سه وارد فرایندی شوند که طی آن هرکس نوبت می‌گیرد و دلخوری‌هایش را مطرح می‌کند. کریستین گفت: «تو دوره‌های مختلف، هر کدوم‌مون مراقب/سرپرست معیوبی بودیم.» او می‌دانست وقتی با واحد سیار بحران تماس گرفت، احتمالاً مادرش احساس خیانت کرده.

مری تأیید کرد: «خیلی احساس تنهایی و ناامیدی کردم، چون هیچ‌کس اون‌قدر به من اعتماد نداشت که اون اطلاعات رو باهام در میون بذاره.» کریستین شروع کرد و به او گفت: «من تمام تلاشم رو کردم، اما با این حال متأسفم که اذیتت کردم.»

با اینکه کریستین و انجی فکر می‌کردند اختلافات بین خودشان را از قبل تا حد زیادی حل کرده‌اند، به قول کریستین، شروع کردند به «اجرای یه جور نمایش»: دلخوری‌ها را با صدای بلند ردوبدل کردند؛ حس رهاشدگیِ انجی، و این حسِ کریستین که انجی نمی‌خواسته کمکش را بپذیرد. و بعد هر بار عذرخواهی کردند «که شاید یه وقتی مامان هم بتونه این کلمات رو به ما بگه.» هر کدام تأکید می‌کرد که دیگری آدم بدی نیست، و اشکالی ندارد که خاطراتشان با هم فرق داشته باشد. کریستین گفت: «هر عبارت تبرئه‌کننده‌ای که به ذهنمون می‌رسید امتحان می‌کردیم، شاید که اینا همون گره‌های ذهنیِ اون باشن.»

مری از این روند استقبال می‌کرد، اما کریستین حس می‌کرد وقتی نوبت مادرش می‌رسد، دقیقاً نمی‌داند چه باید بگوید. کریستین که عمری شاگردِ ذهنِ مادرش بود، چند توضیح برای این ناتوانی در پاسخ متقابل داشت: مری در فرهنگی بزرگ نشده بود که در آن پشیمانی‌ها به این شکل علنی شود؛ ناتوانی از دیدن ماجرا از زاویه دخترهایش می‌توانست یکی از علائم شناختیِ باقی‌مانده باشد؛ و در وضعیت شکننده‌اش، عذرخواهی نیازمند سطحی از اعتمادبه‌نفس بود که هنوز پیدا نکرده بود. کریستین به من گفت: «تو این مرحله از زندگیم، لازم دارم حس کنم مامانم برگشته.» بعد اضافه کرد: «بعدتر، شاید چند سال دیگه، می‌رم سراغ این واقعیت که مادری که برگشته، مادرِ بی‌نقصی نبوده.»