خواب هاملت

معصومه رضایی
تصویر خواب هاملت

بخش اول: ماریا

جمهوری اسلامی ایران
سازمان ثبت احوال کشور

گواهی وفات ۷۸۹۱۵۰ ف ۲۱

مشخصات متوفی

نام: هاملت

نام خانوادگی: آبراهامیان

جنسیت: مرد

شماره ملی: ۶ـ۸۴۳۲۷۶ـ۰۰۷

شماره شناسنامه: ۹۶۹۶۰

تاریخ تولد: ۲۸/ ۱۳۶۳/۰۳

محل صدور: تهران

حوزه:

نام پدر: آرمن

نام مادر: آلنوش

وضعیت ازدواج: متاهل

شغل: بیکار

تحصیلات: دیپلم

مشخصات واقعه فوت

تاریخ: ۱۴۰۳/۰۳/۲۸

محل: تهران

علت: نامعلوم

شماره ثبت: ۴۵۴۱۸۶

محل تنظیم سند: بهشت زهرا

تاریخ ثبت: ۱۴۰۳/۰۳/۳۱

توضیحات

پارگی کبد، پارگی حفره شکمی، پارگی مچ دست چپ

تحویل گیرند

این گواهی برحسب تقاضای آقای/خانم نازنین مرادی

فرزند: غلام صادر و تحویل گردید.

صادرکننده گواهی

اداره ثبت احوال: بهشت زهرا

نام و نام خانوادگی مامور: محمد صانعی

امضا، تاریخ و مهر: ۱۴۰۳/۰۳/۳۱

نازنین، همسر هاملت همان روز خاکسپاری به اداره‌ی آگاهی احضار شد و در اولین جمله به سرهنگ محسن فدایی، پلیس مأمور تحقیقات پرونده‌ی قتل هاملت گفت: «اگه تا حالا بهتون ثابت نشده که شهرام بی‌همه‌چیز هاملتو کشته خیال ورتون نداره که از این به بعد بتونین قاتلو پیدا کنین؟» معلوم بود از اینکه توی گواهی فوت نوشته شده «علت: نامعلوم» ناراحت است. او با صدایی که از زور گریه گرفته بود و بعضی کلماتش درست شنیده نمی‌شدند مجبور بود باز هم به سین جیم‌های فدایی جواب دهد: «هاملت مثِ همیشه چهار و نیم صبح بیدار شد، نماز خوند و بعدشم شلوار مشکی و پیرهن چهارخونه‌شو پوشید و سوار ماشین شد و رفت. یادمه ساعتِ ده بهم زنگ زد و گفت که چهارِ صبح خواب دیده. می‌گفت خوابایی که این ساعت می‌بینه، بی برو و برگرد تعبیر می‌شن.»

هاملت به نازنین گفته بود: «خواب دیدم مادرم با چاقویی داسی شکل شکمم رو پاره کرد و با روده‌هایی آویزون مجبورم کرد بیفتم پشت سرش توی کوچه‌ای که تهش معلوم نبود به کجا می‌رسه.»

نازنین بعدِ شنیدن خواب هاملت به او گفت: «خون خوابو باطل می کنه، نترس.»

اما توی خواب از شکم هاملت خون نمی‌آمد. نازنین به سرهنگ فدایی گفت: «هاملت می‌ترسید، بهش گفتم؛ امروز بی‌خیالِ دیدن شهرام شو.»

اما او می‌خواست مردانگی خود را به شوهرخواهرش نشان دهد. از دو سال پیش که آرمن آبراهامیان و آلنوش، پدر و مادر هاملت و سارا به فاصله‌ی دو ماه از یکدیگر مردند، شهرام، شوهر سارا زندگی هاملت را سیاه کرد. شهرام که از قانون سر درمی‌آورد وکیل سارا شد تا نکند هاملت توی قضیه‌ی تقسیم ارث حق زن او را بالا بکشد. خانه‌ای سی‌صد متری با یک کارخانه‌ی تولید اسباب‌بازی از آرمن به جا مانده اما هاملت توانایی گرداندن آن را با هفتاد کارگر نداشت و کارخانه تعطیل شد.

شهرام چند بار به هاملت پیام داده بود که تا آخر خرداد وضعیت میراث آرمن را معلوم کنند. هاملت هم در جواب نوشته بود: «شبا تا دیروقت سر کارم. فقط سه‌شنبه، بیست و هشتم می‌تونم. ساعت ۹:۳۰ شب سر کوچه طوس.» این آخرین پیامی بود که هاملت برای شهرام فرستاد. از دو سال پیش تنها موضوع مشترک سارا و هاملت میراث پدرشان بود و هر بار هم که جلسه‌ای می‌گذاشتند تا سهم هر کس معلوم شود بحث‌شان با دعوا و داد و بیدادهای شهرام نیمه‌تمام می‌ماند.

هاملت توی فرمانداری تهران کار می‌کرد و راننده شخصی محمود ابراهیمی، مدیرکل اداره‌ی امنیتی بود. نازنین به سرهنگ فدایی گفت: «بعد عروسی، آقا سیروس، شوهرعمه‌ام که بیست ساله توی آبدارخونه‌ی فرمانداری کار می‌کنه به آقا ابراهیمی رو انداخت که دست هاملتو اونجا بند کنه.»

همان هفته‌ی اول شروع به کار هاملت توی فرمانداری، همه در طبقه‌ی سوم که محل ریاست ابراهیمی بود فهمیدند که او ارمنی مسلمان شده‌ای است که نمازش قضا نمی‌شود. اما همه همین را درباره‌ی هاملت می‌دانستند؛ مرد چهل ساله‌ی تازه مسلمانی که میراث پر و پیمانی از دور برایش چشمک می‌زند اما اختلافات خانوادگی دستش را از آن دریای پول کوتاه کرده، همین.

حتی فرزاد خجسته، کارشناس بایگانی فرمانداری تهران که جزییات زندگی همه‌ی کارمندان آنجا را می‌داند هم همین‌قدر از زندگی هاملت می‌دانست. آقا سیروس هم از ماجرای تغییر جنسیت هاملت بی‌خبر بود و نمی‌دانست که داماد تازه‌ی خانواده پیش از تغییر دین، هویت خود را عوض کرده. از همه‌ی وابستگان همسر هاملت، فقط نازنین خبر داشت که شوهرش تا سی‌وهشت سالگی، زنی بوده به نام ماریا.

بخش دوم: سارا

سارا دو سال از ماریا بزرگ‌تر است و اولین نفر از خانواده‌ی آبراهامیان که مسلمان شد. او ده سال پیش برای اینکه بتواند با شهرام سر سفره‌ی عقد بنشیند دینش را عوض کرد. البته سارا بعدِ مسلمان شدن حتا برای دعا هم که شده پیشانی به مهر نگذاشته اما از شهرام یاد گرفته و قسم «به امام حسین» از زبانش نمی‌افتد.

سارا که به عنوان شاهد به اداره‌ی آگاهی احضار شده بود درباره شب بیست‌وهشت خرداد به سرهنگ محسن فدایی گفت: «شهرام سه‌شنبه ساعت ده برگشت خونه.» رفت و آمد شهرام مثل ساعت گرینویچ دقیق است و مو لا درزش نمی‌رود. او هر شب سر ده که می‌شود کلید را می‌چرخاند توی قفل در، به دستشویی می‌رود، غذا می‌خورد و می‌خوابد. سارا قبل خواب شهرام از او درباره‌ی دیدارش با هاملت پرسید و او فقط گفت: «ترسید و نیومد.»

اما سارا چهار صبح چهارشنبه بیست‌ونُه خرداد با صدای زنگ موبایلش از خواب پرید. او از میان گریه و بد و بیراه‌های نازنین از آن طرف خط این جمله را شنید: «آخرش کار خودتونو کردید و کشتینش.»

سارا به محسن فدایی گفت: «مطمئنم شهرام بی‌گناهه.» دلیلش هم این بود که شوهرش بعد شنیدن خبر مرگ هاملت انگار که خر توی سرش جفتک زده باشد هاج و واج بود.

شهرام با شکایت نازنین روز برگزاری مراسم خاکسپاری توی بهشت زهرا بازداشت شد اما جوری با آرامش سوار ماشین پلیس شده بود انگار که می‌دانست قرار نیست زیاد آن تو بماند. فردای همان روز شهاب سند مغازه‌اش را گرو گذاشت که شهرام تا زمان بررسی‌های بیشتر پرونده آزاد باشد.

سارا به سرهنگ محسن فدایی گفت: «نازنین انگار مأمور شده که زندگی ما رو نابود کنه.» کسی نمی‌داند سر و کله‌ی نازنین چطور توی زندگی هاملت پیدا شد اما او قبل عمل جراحی تغییر جنسیت هاملت، همان وقت که همه ماری صدایش می‌کردند به خانه‌ی آرمن رفت و آمد داشت. سارا به سرهنگ فدایی گفت: «هاملت اصلن نمی‌خواست عمل کنه. اما این زنک انقدر توی گوشش خوند که راضیش کرد.» آرمن و آلنوش به یک ماه نکشیده بعد از عمل جراحی ماری دق کردند و یکی بعد دیگری مردند و چند هفته بعد مرگ‌شان هم هاملت با نازنین ازدواج کرد. سارا به سرهنگ فدایی گفت: «بعد عروسی، حرف‌های هاملت درباره‌ی تقسیم ارث عوض شد و می‌گفت من مَردم پس سهمم از ارث بیشتره.» او هر چه می‌گفت حرف‌های نازنین بود.

جنگ تقسیم ارث خانواده‌ی آبراهامیان نبرد بین نازنین و شهرام بود و آنها می‌خواستند هر طور شده سهم بیشتری از میراث به جای مانده از آرمن را به طرف خود بکشند. شهرام هر روز حساب و کتاب می‌کرد که از فروش کارخانه و تجهیزات آن دستِ کم پنجاه میلیارد تومان توی جیب‌شان می‌رود و خانه‌ی سیصد متری خیابان میرزای شیرازی را هم می‌توانند ده میلیارد تومان بفروشند. شهرام می‌گفت شصت میلیارد تومان باید بین هاملت و سارا مساوی تقسیم شود. سارا به سرهنگ فدایی گفت: «شهرام می‌گفت هاملت مث تو زنه و مرد شدنش فقط برای عروسیش بود و داستان تقسیم ارث یه ماجرای دیگه‌س.» کار شهرام این شده بود که هر روز به هاملت پیام بدهد و برایش شاخ و شانه بکشد که اگر همه چیز آن‌طور که او می‌خواهد نشود داستان مرد نبودنِ هاملت را می‌گذارد کف دست پدر نازنین. خط قرمز هاملت هم همین بود. او نمی‌خواست آقای مرادی و سهیلا خانم، پدر و مادر نازنین از آنچه زیر شلوارش گذشته خبردار شوند. هاملت از اینکه رفتار کس و کار نازنین با او عوض شود می‌ترسید. از همه بدتر کک افتاده بود به تمبانش که اگر آقا سیروس از موضوع بو ببرد دیگر جایش توی فرمانداری نیست. سارا به سرهنگ فدایی گفت: «از وقتی یادم می‌آد هاملت جونش در می‌رفت که توی جمع مردونه باشه اما بعد عملش فامیل‌مون که تقریبن همه توی ارمنستان پخش و پلان نمی‌تونستن فراموش کنن که هاملت قبلن زن بوده و خیلی وقتام از دهن‌شون در می‌رفت و ماری صداش می‌کردن. مردهای فامیل توی گروه‌های تلگرامی خودشون عضوش نمی‌کردن و به‌جاش تامار، دخترخاله‌مون هاملت رو توی گروه زن‌ها اضافه کرده بود.» هاملت همه‌ی عمر در به در جایی شبیه خانواده‌ی نازنین بود. توی مراسم‌ها و مهمانی‌های کس و کار زنش که بیشترش هم مذهبی بود، هاملت به گعده‌ی مردها می‌چسبید و درباره‌ی خرج و برج زندگی و مسئولیت گرداندن خانه زبان می‌گرداند. دیگران هم با او مانند مردی ارمنی که مسلمان شده رفتار می‌کردند، نه تِرنسی که تغییر هویت داده است.

نازنین

ساعت یازه بود، چن بار زنگ زدم اما جواب نمی‌داد. یاد خوابی افتادم که صبح برام گفته بود، دیدمش که با دل و روده‌ی آویزون به سمت جایی که معلوم نبود کجاست می‌رفت. هر شب ساعت هفت قبل اومدن تلفن می‌کرد و می‌پرسید: «چیزی نمی‌خوای بخرم؟» اما اون شب تا ساعت یک که جنازه‌شو دو کوچه پایین‌تر از خونه پیدا کردم خبری ازش نداشتم. تکیه داده بود به دیوار خونه‌ی ته کوچه‌ی بن‌بست طوس. چاقوی داسی شکلِ تا دسته خونی بغل پاش، رو زمین افتاده بود. پیرهنش یک‌دست سرخ بود و جوی باریک خون از زیر تنش راه افتاده بود تا وسط کوچه.

بخش سوم: شهرام

شهرام توی دو سال گذشته که آرمن را نداشت تا جیب‌های همیشه خالیش را با پول پر کند نُه بار جاهای مختلف سر کار رفت. او کفش‌دوز کاردرستی است اما هر کسی نمی‌تواند غرغرها و بد قولی‌هایش را تحمل کند و تو هر کارگاه کفش‌دوزی که سر کار رفته به دو ماه نکشیده عذرش را خواسته‌اند.

شهرام به سرهنگ محسن فدایی درباره‌ی روز سه‌شنبه بیست‌وهشتم خرداد، گفت: «ساعت ده و نیم صبح بود که پیغامی برای هاملت فرستادم و نوشتم: «ماری جان بیش از این قضیه رو کش ندیم بهتره. اگه امشب به نتیجه نرسیم بعدش می‌رم قلعه حسن خان.»

خانواده‌ی نازنین از قدیمی‌های قلعه حسن خان هستند و معنی پیام شهرام برملا شدن راز دو ساله‌ی هاملت بود. شهرام به سرهنگ فدایی گفت: «چاقوی آشپزخونه رو که پارسال برای خرد کردن گوشت‌های خورشتی خریده بودم و کمی از کمر کمون داره و بی‌شباهت به داس نیست، جوری که سارا نفهمه از توی کابینت برداشتم.»

شهرام چاقو را گذاشت توی کیف سیاهی که هر وقت از خانه بیرون می‌رود روی شانه‌ی راستش می‌اندازد. روز خاک‌سپاری هاملت هم که پلیس‌ها شهرام را توی بهشت زهرا دستگیر کردند کیف مشکی همراهش بود که غیر از برس موی کوچک، یک بسته آدامس، چند تکه کاغذ و خودکاری آبی که رنگش تمام شده بود چیز دیگری در آن نداشت. شهرام کیف را روی شانه‌اش انداخت و خیابان جمال‌زاده‌ی شمالی را پیاده پایین آمد و بعد به مغازه‌ی چاقو تیزکنی محمد یگانه که صد متر پایین‌تر از میدان انقلاب در خیابان کارگر جنوبی است رفت. شهرام به سرهنگ محسن فدایی گفت: «یگانه چاقو رو تیز کرد و پیچید توی چند لایه روزنامه که کیف‌مو پاره نکنه.»

شهرام چندبار به سرهنگ فدایی گفت که چاقو را فقط برای احتیاط توی کیفش گذاشته و قصدی برای کشتن هاملت نداشته است. او سه ماه بعد که توی دادگاه نشست روی صندلی متهم به قتل هاملت هم همین‌ها را برای قاضی تکرار کرد. اما شهرام ده سال بعد که مدیرعامل بزرگترین کارخانه‌ی تولید کفش‌های طبی به نام «سارا» است از عذاب وجدانی که بعد مردن هاملت یقه‌اش را گرفته برای شهاب تعریف خواهد کرد. شهرام توی مستی خواهد گفت: «سه شنبه صبح که از خواب بیدار شدم انگار شیطون رفته بود زیر جلدم، صدایی توی سرم می‌شنیدم، یکی می‌گفت: امروز هاملت می‌میره. صدا پشت هم تکرار می‌شد و مث مته افتاده بود به جون مغزم و وادارم کرد توی پیغامی که برای هاملت فرستادم بهش بگم «ماری» و تهدیدش کنم که می‌رم خونه‌ی پدرزنش. فکر کردم این‌جوری از ترس، خط‌کش می‌ذاره وسط میراث آرمن و مساوی تقسیمش می‌کنه.»

شهرام آن روز بعد تیز کردن چاقو پرید توی اتوبوس خط تهرانپارس و نزدیک مغازه‌ی شهاب پیاده شد. شهاب سوپرمارکت فکستنی توی یکی از کوچه‌های پایین میدان فردوسی دارد. شهرام هر روز قبل ظهر تا نشستن آفتاب وقتش را توی مغازه‌ی شهاب می‌کشد و وانمود می‌کند که کمک حال برادرش است اما غیر از نشستن روی چهارپایه پشت دخل و جواب دادن به سلام مشتری‌ها کار دیگری ازش برنمی‌آید. شهرام به سرهنگ فدایی گفت: «سه‌شنبه ساعت نُه شب بود که از مغازه بیرون زدم. قبل خداحافظی به شهاب گفتم میایی توی کارخونه تولید کفشم کار کنی؟ شهاب خندید و به مسخره گفت: آره اگه مدیریت داخلی کارخونه رو بدی بهم.» شهرام نمی‌دانست این جمله‌ها چطور بی‌اختیار روی زبانش آمده‌اند اما به سرهنگ فدایی گفت که انگار کسی آنها را گذاشته بود توی دهانش تا برای شهاب تکرارشان کند.

شهرام خیلی مطمئن این جمله را گفت، جوری که انگار توی کارخانه نشسته و منتظر است تا دستگاه‌ها شروع به کار کنند.

نازنین
هاملت می‌خواست همون اندازه که خودش سهم می‌بره به سارا هم بده اما قلدری‌هایی که شهرام می‌کرد و تهدیداش هاملتو انداخت سر لج. راست‌شو بخوایید من راضی نبودم که ارثیه رو مساوی تقسیم کنن. عین خیالمم نبود که شهرام همه چیو بذاره کف دست بابامو بگه هاملت زن بوده. خب که چی؟ وقتی چالش می‌کردن همه‌جوره مرد بود. اما خب رعشه می‌افتاد به تن هاملت از شاخ و شونه کشیدنای شهرام. شما کلاه‌تو قاضی کن، همه جای قانون نوشته سهم مرد از ارث بیشتر از زنه اما شهرام زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت هاملت کِی مرد شد که ما نفهمیدیم. این حرفا بهانه‌ش بود که با ارث پدرزنش عیاشی کنه و سختی نکشه. سارا هم که گوشش به دهن شهرام بود و هر چی اون می‌گفت، این چشم از دهنش نمی‌افتاد.

بخش چهارم: سارا

از دو سال پیش هاملت همه چیزش را عوض کرد؛ او از زنِ ارمنیِ مجردِ قدبلندی با پوست صاف و روشن، مردی مسلمان و متأهل شد که قد متوسطی داشت و ریش‌های پرپشت و بور و موهای خلوتش او را شبیه استادهای درس اندیشه‌ی اسلامی دانشگاه کرده بود. چگونه زنی که تا دو سال پیش نگران روزهای پریشان و سرگردانِ پیش از قائدگی بود باید تیغ برمی‌داشت تا ریش بتراشید و سبیل مرتب کند. آدمی عجیب‌ترین موجودی است که خدا را هم به حیرت واداشته. اینها فکرهایی بودند که توی سر سرهنگ محسن فدایی وقتی چانه‌ی سارا گرم شده بود و از روز مرگ هاملت می‌گفت، می‌چرخیدند. خواهر هاملت به سرهنگ محسن فدایی گفت: «شهرام وقتی به خونه برگشت فرقی با روزای قبل نداشت.» سارا درست می‌گفت؛ شهرام نه دستپاچه بود، نه ترسیده. حتا قطره‌ای خون خشک‌شده روی لباسش نبود که زنش را به او مشکوک کند. عجیب بود چون توی کوچه‌ی بن‌بست طوس چند جا روی دیوارها خون شتک زده بود و روی زمین هم انگار که گوسفندی قربانی کرده باشند جوی خون راه افتاده بود. شهرام شب بیست‌وهشتم خرداد هنوز لقمه‌ی آخر دمپختک را توی دهانش می‌چرخاند که سر روی بالش گذاشت. تازه خوابش گرفته بود که صدای جیغ بلند سارا بیدارش کرد. سارا بالای سرش ایستاد و فریاد زد و گفت: «به امام حسین قرارمون این نبود. بعد هم با لگد چند بار کوبید توی پهلوی شهرام و از زور گریه نتوانست سر پا بماند و تکیه داد به دیوار و روی زمین پهن شد. شهرام انگار که از خوابی هزارساله بیدار شده باشد دهانش باز ماند و گفت: «هاملت مرد؟» سارا هم به نازنین و هم به سرهنگ فدایی گفته بود هر چه از شهرام پرسیدم چرا کشتیش جوابی نداد. سارا به سرهنگ فدایی گفت که می‌داند مردن هاملت کار شهرام نیست. دلیلش هم این بود که رفتار شهرام روز بیست‌وهشت خرداد عوض نشده بود.

شهرام ده سال بعد وقتی با شهاب پای بساط عرق‌خوری بنشیند درباره‌ی روز بیست‌وهشتم خرداد خواهد گفت: «من اون شب هاملتو ندیدم و مردنش به من دخلی نداره.»

بخش پنجم: گزارش ناشناس

هاملت غروب سه‌شنبه بیست‌وهشتم خرداد وقتی محمود ابراهیمی را به خانه‌اش رساند ساعت مچی را که پدرش روز تولد سی‌سالگی به او هدیه داده بود نگاه کرد و به ابراهیمی گفت: «آقا پنج دقیقه مونده بود به نُه.» ابراهیمی ساعت را پرسید و بعد هم به هاملت گفت که کسی توی فرمانداری گزارش کرده آنها مردی ترنس را استخدام کرده‌اند. ابراهیمی به هاملت توپ و تشر زد که قبل راپورت تغییر جنسیت او به مقامات بالا باید موضوع را با او درمیان می‌گذاشت. اینها را محمود ابراهیمی دو روز بعد مرگ هاملت وقتی به عنوان شاهد به اداره‌ی آگاهی رفت به سرهنگ محسن فدایی گفت. فردی ناشناس به وزارت کشور اطلاع داده بود که هاملت تا همین دو سال پیش زن بوده و آن زمان که توی فرمانداری به عنوان راننده‌ی مدیرکل استخدامش کردند هنوز مراحل پایانی تغییر جنسیت را تمام نکرده بود. از وزارتخانه به ابراهیمی گفته بودند تا گند موضوع درنیامده هر چه زودتر هاملت را اخراج کنند چون هیچ دستورالعملی برای استخدام افراد ترنس‌جندر جایی ثبت نشده است. ابراهیمی توی تشرهایش به هاملت گفت که پنهان‌کاری او آبرویزی بزرگی بالا آورده و معلوم نیست چه اتفاقی برای موقعیت شغلیش بعد از این بیفتد. او سر هاملت فریاد کشید و گفت که مقامات حرف او را باور نمی‌کنند که در جریان عمل جراحی تغییر جنسیت هاملت نبوده.

ابراهیمی به سرهنگ فدایی گفت: «به‌قدری عصبانی بودم که چند بار با صدای بلند سر هاملت داد کشیدم اما اون فقط گوش می‌کرد و چیزی نمی‌گفت.» گزارش تغییر جنسیت هاملت به شکل مخفیانه به وزارت کشور فرستاده شده بود و مقامات پس از پرس‌وجو به درستی راپورت پی برده بودند. اما از وزارتخانه کسی نام و نشانی گزارش‌دهنده را در اختیار سرهنگ فدایی نگذاشت. ابراهیمی بعد پیاده شدن به هاملت گفت که چهارشنبه بعد نماز زودتر به سراغش برود چون جلسه‌ی مهمی دارد و باید ششِ صبح در فرمانداری باشد. هاملت هم مثل همیشه چشم گفت و راه افتاد به سمت خانه.

بعد از این دیگر تا زمان پیدا شدن جنازه‌ی هاملت کسی از او خبر ندارد. شهرام به سرهنگ فدایی گفت: «ساعت ۹:۳۰ سر بن‌بست طوس منتظرش بودم اما نیومد. تا ۹:۴۵ هم موندم اما خبری نشد. با خودم فکر کردم بهتر وگرنه چاقوی توی کیفم کار دستم می‌داد. همون موقع برگشتم سمت خونه.»

نازنین

کیک تولد شکلاتی که دوست داشت براش خریده بودم اما ساعت از یک گذشته بود و هاملت جواب تلفن نمی‌داد. یک و نیم بود که صدای ناشناسی از اون‌ور خط گفت: «این مرد رو می‌شناسین؟» گفتم: «کدوم مرد؟» نشونی لباس‌های هاملتو داد. شلوار مشکی، پیرهن چهارخونه قهوه‌ای. گفت: «من حوصله‌ی دردسر ندارم، زنگ بزن آمبولانس بیاد.» هاملت دو کوچه پایین‌تر از خونه‌مون ته کوچه‌ی بن‌بست طوس افتاده بود. کاردیش کرده بودن و روده‌هاش از شکمش بیرون زده بود. از چشاش درز کوچیکی باز بود و مث گوسفندِ قربونی سر تا پاش از زور خون معلوم نبود. شکمش از این سر تا اون سر پاره بود و رگ دست چپ‌شم زده بودن. البت شما می‌گی معلوم نیست قتل باشه اما هاملتی که من می‌شناسم مردی نبود که بخواد خودشو خلاص کنه. بعد اصن مگه خودتون نگفتین انگار یه نفر دست انداخته دور گردن‌شو چسبونده به دیوار و بعد کاردیش کرده. مگه نگفتین جای چند تا انگشت روی گردنش مونده؟ شما بفرما چطور آدمی که چپ‌دسته می‌تونه از راست شکم خودشو پاره کنه؟

* منتشر شده در سایت نشر القصه

بیشتر بخوانید: