اول
فکرش را هم نمیکردم که میخواهی روی دیوار این مردک یادگاری بنویسی. آدمقحطی بود عاشق این لندهور شدی؟ بددهنتر از هرکسی است که تا به حال دیدم. حرف عادی که میزند فقط لیچار است که مثل نقل و نبات از زبانش میریزد. واقعاً چرا باید عاشق این بوگندوی چرک میشدی؟ همینطور که از دور نگاهش میکنی زیرناخنهایش پر از چرک و روغن و گریس است. میتوانی کبرههایی که داخل فر موهایش بسته را هم تشخیص دهی. لعنتی! خب، میگفتی که از سبیل خوشت میآید خودم فکری به حالت میکردم. همان اول که آشنا شدیم گفتی باتجربهای، اما فکر نمیکردم اینگونه ر به ر مرا از این سر شهر بکشانی به آن سر شهر که فلان چیز را باید چک کنی. هر بهانهای جور میکردی تا راه کج کنی، بروی او را ببینی. باید زودتر از این میفهمیدم که چه خبر شده. قدیمها عشق و عاشقی اینقدر پر خرج نبود. نهایت با یک شاخه گل سر و ته قضیه هم میآمد. خرجش جملات قشنگ بود و حفظ کردن یک بیت شعری، یک جمله خاصی. لامذهب، الان با این رقم دلار که نمیشود پای عشق و عاشقی ایستاد که تو ایستادهای. همه چیز را هم که فرانسویاش را میخواهی. حالا درست است که فرانسه مهد رمانتیسیسم و این چیزها بوده اما تو را چه به این که اینقدر پایبند باشی فلان چیزی که برای این عشق و عاشقی میخواهی حتماً فرانسوی باشد. ماشاالله مارکبازم که هستی؛«تُرک نباشه. ایرانی که اصلا. حتی اگه استوک بود اشکال نداره مگه اینکه فرانسوی باشه».
واقعاً نظرم دارد دربارهات عوض میشود. از همان اول که گفتی «سپیده» صدایت کنم تصور میکردم میشوی همراه و همدم من. یادت هست همان اول پرسیدی سیگاری هستی یا نه؟ و وقتی شنیدی که من سیگار نمیکشم خوشحال شدی. خوشحال شده بودی چون میدانستی در معاشرت با من بو نمیگیری. اینقدر حساس بودی، بعد حالا عاشق این مرتیکه یکلاقبای سیگاری شدی؟
در این مدت آنقدر که تو رفتهای پیش او، من به دیدار پدر و مادرم نرفتهام. بگذریم. باید تکلیفم را با تو روشن کنم. قرار بود همراهم باشی نه اینکه کاری کنی که دم به دم مجبور شوم اسنپ خبر کنم و با این راننده یا آن راننده دمخور شوم. دیدی که من بیشتر ترجیح میدهم سکوت باشد و موسیقی و رانندگی با تو ولی راننده اسنپ دلش میخواهد زودتر برسد به مقصد و برای کوتاه کردن مسیر تو را به حرف میگیرد من هم واقعاً حوصله این گپ و گفتهای بیهدف را ندارم. خودم به اندازه کافی غر دارم که به جان تو یا دیگران بزنم. همین دفعه آخری که رفتی پیش آن سیبیلوی بددهن؛ اسمش چه بود؟ «اوس جمال». از همانجای «اوس جمال» مجبور شدم اسنپ بگیرم تا بروم سر کار. از همان اول مسیر راننده شروع کرد به حرف زدن تا رسیدیم محل کارم. فکر کنم قشنگ از شمالشرقی تهران که راه افتادیم تا برسیم به جنوبغربی یک دم گفت و گفت. بنده خدا حقداشت. اتفاقاً یاد تو افتادم. حسابی از جنس نامرغوب زخم خورده بود. تو دلم گفتم همین است که اینقدر به مارک اهمیت میدهی. این بنده خدا رفته بود دیسک و صفحهکلاچ عوض کند، کلی هم پول دستمزد پیاده شده بود. به اسم دیسک و صفحه شرکتی برایش عوض کرده بودند. ۶ ماه نشده، مستهلک شده بود. حالا هم که رفته سراغ گرفته گفتهاند همان شرکتیاش هم دو برابر شده است. بیچاره برایم تعریف کرد که پول نداشته فرانسویاش را بخرد. یادت هست تازه که آشنا شده بودیم همین «اوس جمال» راجع به دیسک و صفحه چی گفت؟ گفت: اگه حرف میشنفی میخوای یه مدت راحت برونی یه «والئو» سبز زانتیایی میندازم برات با هولوگرام «هرینگتون». فرانسویه مرگ نداره. بعد هم با نگاهی عاقل اندر سفیه ادامه داد: حالا میخوای ته جیبتو نگا کنی یه حرف دیگس.
بله. همین «اوس جمال» که عاشقش شدی پدر جیب مرا درآورده است. میدانم، حرفت منطقیاست. میگویی همدلی از همزبانی بهتر است. یک نگاه میاندازد میفهمد حال و روزت چیست ولی یک سر سوزن هم به فکر من باش. مگر من در همین یکسال چقدر توانستهام بیشتر پول دربیاورم که بخواهم همه چیز را با همان کیفیتی که تو میخواهی بگیرم. چارهای ندارم. بعد هم خدا خیرت بدهد فکر نمیکردم اینقدر عاشق «اوس جمال» شوی. هنوز بابت سرسیلندری که سه ماه قبل مجبور شدیم عوض کنیم بدهکارم. دیدی که شرکتی هم بود ولی نگرفتیم تا «اوس جمال» سرسیلندر استوک فرانسوی گیر آورد. میگویم خدا خیرت بدهد یک سرسوزن هوای مرا داشته باش چون میدانی که چقدر به من غر میزنند. واقعاً حوصله ندارم سرزنش بشنوم که اگر به جای این سمند سفید یک پراید صفر سفید خریده بودی الان این همه خرج سر دستت نینداخته بود.
دوم
سیبیل نمیخواهم؛ توجه میخواهم
صد دفعه گفتم با هرکی حرف میزنم قرارنیست باهاش رابطهای داشته باشم. چرا این حرف را نمیفهمی؟ بعد تازه میپرسی روی دیوار کی یادگاری نوشتم؟ اسم ما زنها بد در رفته به خدا شما مردها آخر حسادتید. میدانی مشکل کجا است ؟ آن وقتهایی که لازم است باشید نیستید. منظورم فقط حضور فیزیکی نیست. ایراد شما مردها همین است که توجه کردن بلد نیستید. یک وقتی فقط کافیست گوش دهید، اما حوصلهاش را ندارید. حرف بزنی میگویی چقدر حرف میزنی . سکوت کنی هم باز فرقی نمیکند چون هیچ تغییری را متوجه نمیشوید. امان از وقتی که ببینید آن زن دارد با کسی حرف میزند. وای به حال وقتی که ببینید آن طرف سراپا گوش شده است. هیچوقت از خودت پرسیدهای چرا به هماناندازه برای شنیدن وقت نمیگذاری؟ اصلاً آخرین باری که نشستی با هم حرف بزنیم کی بوده؟ یادت هست چه گفتی ؟ به خاطر داری به جز خستگی و غرهای مربوط به محل کارت حرف دیگری برای من گفته باشی؟ مثلاً یک بیت شعری برایم بخوانی یا چیزی به غیر از ماجراهای سر کارت برایم تعریف کنی؟ باشد، آخرین بار که از من چیزی پرسیدی کی بوده؟ بعد از عشق و عاشقی در روزهایی که دلار سر به فلک کشیده میگویی؟ انصاف هم خوب است که تو نداری.
واقعاً برایت متأسفم که فکر میکنی سیبیل این مردک برایم مهم بوده و بابت داشتن سیبیل سراغش رفتهام. یا شاید گمان بردهای که سیگاریها را هم دوست داشتهام و به تو غیر از این گفتهام. نه،هنوز هم سر همان حرفی که اول آشنایی گفتم هستم. واقعاً ترجیح میدهم همراهم سیگاری نباشد. هنوز هم فکرش را که میکنم دلم نمیخواهد کسی که همنشینم میشود بوی سیگار بدهد. حالا خوب است نگفتم از چه اودکلنی خوشم میآید تا باز آن حرفهای عجیب و غریبت بر سر «برند» را حوالهام کنی. حسابی ناامیدم کردهای. هدیهخریدن جای خودش، اینکه فکر کنی من برندبازم و در همهچیز فرانسویاش را ترجیح میدهم خیلی بیانصافی است. خودت همان اوایل که شغلت را به من گفتی این ضربالمثل انگلیسی را هم برایم نقل کردی؛«اونقدر پولدار نیستم که جنس ارزون بخرم».
خب مرد حسابی من کی گفتم برایم کادوی گران بخر؟ هربار که گفتم من توجه تو را میخواهم از همین کادوها و چیزهایی که برایم خریدی حرف زدی. بله؛ شما خیلی حافظهات خوب است فقط سالگرد آشناییامان را به خاطر نسپردهای. تمام لحظهلحظههایی که با هم خاطره داشتهایم را هم میدانی و به همان مناسبت هدیهای خریدهای. اما این فقط بخشی از توجه کردن است. مثل این مردها نباش که تا از آنها میپرسی هوای همسرت را داری، میگویند«خرجی رو که میدم، مایحتاج خونه رو میخرم. این همه سگدو میزنم که هیچ کم و کسری نباشه. دیگه باید چه کنم؟»
همهاش که خرجی نیست. همهاش که خورد و خوراک نیست. فکر کردهای مثل ماشین است که توی صفحه کیلومترش نشانگر دارد؛ همین دیگر. نگاه کنی ببینی کی دارد بنزین تمام میشود بروی پمپبنزین ، کی چراغ روغن روشن میشود بروی تعویض روغنی، کی درجه حرارت بالا میرود بعد یک کاری بکنی. این را که خود ماشین دارد میگوید. پس آدمها فرقشان با ماشینها چیست؟
از آن حرفهای تحویلم نده که همه مردها میزنند؛ همین که «این مردها هستند که میروند خواستگاری و کجا مردی مثل من گیرت میآمد؟»
اگر قرار بود من از سیبیل «اوس جمال» خوشم بیاید چرا با تو آشنا شدم؟ همان اول یکی مثل او را پیدا میکردم که به قول تو حرف عادی که میزند لیچار مثل نقل و نبات از زبانش میریزد.
نه مرد حسابی. یک فرقی هست که من ترجیح میدهم سفره دلم را پیش «اوس جمال» وا کنم. او مثل ماشین رفتار نمیکند. به نشانگرها کاری ندارد. همین که یک نگاهی بهت میاندازد میفهمد چه شده است. سکوت میکند و به آنچه میگویی گوش میکند. جالب است که خودت این حرف را به من یاد دادی. گفتی رانندگی که فقط به کلاج و ترمز و آینه بغل یا پارک دوبل نیست.
کاش مردها به حرفهایی که خودشان میزنند عمل میکردند.
میدانی به نظرم فرقی نمیکرد که من باشم یا یکی دیگر. مسأله همان است که گفتم؛ توجه کردن بلد نیستید. یا آنقدر به وسواس میافتید که میترسید قدم از قدم بردارید یا اینطور بیخیال میشوید و حواستان نیست مگر حسادتتان گل کند. بعد هم همه کمکاریهایتان را پشت غیرت مردانه قایم میکنید. همهاتان هم همینطور هستید.
نمیدانم پیش خودت چه فکر میکنی. به نظرم همه جا انتظار داری مثل سر سفره همه چیز حاضر و آماده باشد و تو بیایی بخوری و بروی.
واقعاً اگر توجه نباشد سمندسفید کارکرده باشد یا یک پراید صفر سفید؛ فرقی نمیکند. مسأله این است که بیشتر از آنچه در صفحه کیلومتر میبینی باید حواست باشد. آن هم در این روزگار که نه میشود لوازمیدکی خوب و مطمئن پیدا کرد و نه نرخ دستمزد و قیمت لوازم اندازهایست که مرتب پیش امثال «اوسجمال» بروی. فقط کافیست کمی بیشتر به من توجه کنی. باباجان من که پا به پای تو همهجا میآیم. واقعاً این انتظار زیادی نیست که هوای مرا داشته باشی؟
سوم
شب، باران و سپیده
هربار گفتم پاییز آمده به روی خودت نیاوردی. هربار گفتم این هوا جان میدهد برای آنکه قدمی بزنیم و صدای خش و خش برگهای زرد و قهوهای چنار که زیر کفش هایمان سکوت را میشکنند، بشنویم چنان جوابهایی دادی که همه روزهای پاییز را برای همه فراموش کنم. هر بار احساساتم را کوبیدی توی دیوار. شاید هم نقش بر زمینشان کردی. نمیدانم چرا به جای آنکه پاییز را برای همیشه فراموش کنم، برعکس مناسبتهایی که با تو داشتم را بیشتر به خاطر میسپارم. اصلاً یادت هست چه قرارها برای پاییز داشتیم؟ بماند که هنوز تازه پاییز شروع شده بود گفتی هوس جاده چالوس کردی. گفتم بیایم عقبت با هم برویم تا تصویرش جلوی چشممان هست مزهاش را هم زیر زبان بکشیم. گفتی کرونا است میترسم، حالا کرونا تمام شد بعد. این کرونا هم که خیال رفتن ندارد.
آن شب را به خاطر داری؟ گفتم بیا حالا که نمنم بارانی هم زده برویم قدمی بزنیم. گفتم سپیدهجان این ترانهای که تازه روی آن قفلی زدهای را بگذاریم و باهم بخوانیمش. گفتم دلم میخواهد این ترانه «دیوانه» را بگذارم روی تکرار و هربار به آنجایش که میرسد همانجا که میخواند «هیهات اگر ارتش موهاتو نبندی» من با صدای بلند رو به تو آن را هی بخوانم و دوباره ترانه از اول تکرار شود و باز من با آن برایت زمزمه کنم «هیهات اگر ارتش موهاتو نبندی».
یادت هست آن شب که ترانه «رسواترین عاشق» را با هم شنیدیم؟ میدانم، واقعاً بعضی وقتها فکر میکنم من که نمیتوانم جای تو باشم ولی چه کار کنم دلم برایت تنگ میشود. وقتی هم میگویم دلم برایت تنگ شده میگویی «وا چه اداها». همهاش این نیست که ما هر روز همدیگر را میبینیم. چیزهایی هست که آدم دلش میخواهد آن را بین خودش و عزیزترینش تقسیم کند وگرنه مگر خدا به کمرم زده که نتوانم بروم زیر باران و جشن پاییز را خودم با خودم خلوت کنم.
شانس آوردی آن وسط که مامور آمد و کارت شناسایی و شناسنامههایمان را خواست هنوز کلافه نبودم. نگاهت که میکردم خندهام میگرفت. ته دلم گفتم نگاه کن تورا به خدا این همه خواهش کردم برویم شبهای بارانی پاییز با هم قدم بزنیم حالا ببین چه وقتی باید باران پاییز را تجربه کنیم. آن هم از سر اجبار.
یادت که نرفته؟ همان شب اولی که گفتند ساعت ۹ به بعد تردد ممنوع است. زود از سر کار برگشتیم. گفتی در خانهات باز نمیشود. گفتی کلید انداختی ولی داخل مغزی قفل نچرخیده است. خودت گفتی زور مردانه میخواهد. دفعه قبلی هم همین اتفاق افتاد. قرار شد حقوق که گرفتیم مغزی قفل را عوض کنیم یا بدهیم قفلساز بیاید روغنکاری کند که کار دستمان ندهد. حالا فکرش را بکن به ساعت منع تردد چیزی نمانده که من کلید را چرخاندم و کلید داخل مغزی شکست. خودت گفته بودی زور مردانه میخواهد بعد شروع کردی غرغر کردن که اصلاً ظرافت نداری.
عجب شبی شد آن شب. خدا ساخته بود برای من. واقعاً این همه محترمانه از تو خواسته بودم باران و پاییز را دریابیم و تو حاضر نشدی. حالا من داشتم میمردم از دستشویی و کلید هم شکسته بود. دلم نمیآمد تنهایت بگذارم و بروم دنبال کلیدساز. باران که شروع شد تازه فهمیدیم که هوا سرد هم هست. حالا در آن ساعت و تعطیلی همه اصناف، مگر میشد کلیدساز پیدا کرد. باز خوب است داخل کیفت چیزهای عجیب و غریبی نگاه میداری که آدم را ذوقزده میکنی. آن چراغدستی ال.یی.دی پرنور حسابی به کارمان آمد. خیس خیس شده بودیم که گفتم بیا توی اینترنت بگردیم قفلساز کلیدساز پیدا کنیم. یادت هست شماره چندتا کلیدساز را در اینترنت پیدا کردم و زنگ زدم؟ یادت هست چطور خجالتزدهام کردی؟ همان وقتی که کلیدساز پشت خط میگفت باید ۳۰۰هزارتومان بریزی به کارتم تا بعد من راه بیفتم. من کل پولی که داشتم حدود ۲۵۰هزارتومان بود آن هم در کارتی که رمز دوم نداشتم. مسخرهام کردی که حتی خرجیات را هم باید بدهند!
یکساعت زیر باران ماندیم تا بالاخره جناب کلیدساز سر و کلهاش پیدا شد. تازه این اول ماجرا بود. فکر کنم همسایههایت زنگ زده بودند به ۱۱۰ که مامورها آمدند سروقتمان. احتمالاً گفته بودند بگذار حالشان را بگیریم. مامورها آمدند که چرا به قفل ور میروید. تازه شناسنامه و کارتهایمان را هم دیدند ولی باورشان نمیشد که ما دزد نیستیم. جمله آن مامور را خاطرت هست؟ همان که گفت: حالا اسمتان در شناسنامههای هم هست دلیل نمیشود که دزد نباشید.
یادت هست آنجا به من چی گفتی؟ گفتی« چرا نمیگویی کاش پراید صفر گرفته بودم. بگو تعارف نکن همهاش سن و سال مرا تو سرم میکوبی، خب این را هم بگو».
یادت هست چی به تو گفتم؟ گفتم «از اول سن و سالت برایم مهم نبود، ولی بریدهام. میگویم نکند اشتباه کردیم؟ از همان اولش که دم به دم پیش اوس حسن بودیم. اول پاییز که مجبور شدیم سرسیلندر عوض کنیم. حالا هنوز پاییز تمام نشده تو آخر برج کلید تو در شکسته. تو باشی پیش خودت چی فکر میکنی؟ شاید اشتباه بود از اول که من و تو با هم قرار همراهشدن بگذاریم.»
جملهات حال آن شبم را ساخت. اگر هزار سال هم بگذرد آن لحظه را به خاطر خواهم داشت که گفتی: «این همه دنبال قدم زدن در باران بودی، به جای آنکه همینطور غر بزنی، خب از زیر باران ماندن لذت ببر».
راست گفتی. مهم این نبود که قفل مرکزی بعد از ۱۴سال کارکردنت مستهلک شده بود و یک شب زودتر یا دیرتر خراب میشد. مهم این بود که بالاخره رویایم محقق شد و نزدیک به ۶ ساعت زیر باران بودیم. عجب بارانی بود سپیدهجان. گفتی:« هی سن من را به رخم میکشانی حداقل بگو ۱۴ سال گذشته ولی بخاریام مثل چی گرمت کرد».
چهارم
رابطه فقط به «سپیدهجون» گفتن نیست
عیدی نمیخواهم. بیخود، خودت را زحمت نده. حتی دلم سفر هم نمیخواهد پس بی خودی برای این چند روز تعطیلی عید فکری به سرت نزند. کرونا بهانه خوبی است؛ به همه بگو بابت کرونا سفر نمیروی. اینطوری کسی هم سئوال پیچت نمیکند. کسی هم سرک نمیکشد ببیند بین من و تو چه گذشته. ولی عید تمام شد، تکلیفمان را روشن کنیم. این وضع قابل ادامه دادن نیست.
نمیشود حرف و عملت هیچ شباهتی به هم نداشته باشند. تمام سعیام را کردم که از همین لحظاتی که با هم هستیم نهایت استفاده را ببریم ولی باز تو یک جا یک حرف میزنی یک جا یک کار دیگری میکنی.
از یک طرف میگویی چرا با این حرف میزنی چرا با آن حرف میزنی، از آن طرف تا یک قدم پیش میگذارم فوراً حال مرا میگیری که ما فقط دو دوست هستیم و بس. آخر روی کدام یکی حساب کنم. همین چند وقت پیش یادت هست چه کار کردی؟ حرف همان همکارت شد من هم میشناختمش. گفتم:« تا اون سر دنیا بردی رسوندیش» نگذاشتی حرف توی دهنم بچرخد چپچپ نگاهم کردی که «تو از کجا خونه اونو بلدی». یعنی اگر من آدرس خانه یکی از همکاران تو را بدانم معنیاش این است که با او در ارتباطم؟ واقعاً برایت متأسفم. اصلاً به همین رفتارهایت فکر میکنم حالم گرفته میشود. هیچ انرژیای برایم باقی نمیماند. یک جایی میگویی تو همهاش داری به این و آن سرویس میدهی. خب گاهی اوقات فکر میکنم در این شرایط کرونایی بگذار یکی دوتا دنده بیشتر عوض کنم و فلانی را تا خانهاش برسانم چیزی از من کم نمیشود. حداقل دلم خوش است که در این شرایط این بنزین لیتری ۳هزارتومانی را فقط برای خودم نسوزاندهام. کاری به روزهای بارانی ندارم که ماشین گیر نمیآید. همین وقتهایی را میگویم که تا آخر وقت ایستادهایم تا پروژهای تمام شود. واقعاً اگر خودت بودی چهکار میکردی؟ با این وضعی که توی اتوبوس و تاکسی هست یا توی مترو که همه تو حلق هم دارند نفس میکشند فکر کردم بگذار حداقل فلانی هم بدون استرس برود خانهاش. اینجا کارهایی که من میکنم میشود سوسه آمدن. هزاربار به رویم آوردی که تو همهاش داری مخ میزنی. خب همین را نمیفهمم اگر میگویی ما فقط دوستیم خب دیگر این چه گیر و گرفتاریاست که با من داری. اگر هم حرفت همان است که گفتی، پس دیگر به من و کارهایم چه کار داری. مگر نه این است که هرکس را در قبر خودش میخوابانند. مگر گناه مرا به نام تو مینویسند؟ برای همین میگویم باید تکلیفمان را با هم روشن کنیم. اگر قرار است که فقط همراه هم باشیم خب بهتر است بدانی من این رابطه را نمیخواهم. هر رابطهای یکسری مراقبتها میخواهد. اگر به همان اندازه که مراقب هستی من بابت رساندن فلان همکار وقت و انرژی میگذارم و این کار ممکن است به من آسیب برساند خب چرا خودت مراقب این رابطه نیستی؟ فقط جایی که به مذاقت خوش بیاید خودت را داخل در رابطه میدانی؟ پس من چی؟ اگر هم واقعاً فقط یک همراهی، خب بگذار من به همان رساندنها و سلام و علیکهای خودم برسم. حداقل میتوانم از این کار لذت ببرم بیآنکه بخواهم به کسی جواب پس بدهم. واقعاً چرا من باید به تو جواب پس بدهم؟ فکر نمیکنی این وضع آدم را خسته میکنم؟
بعد تازه حالا که دم عید شده میگویی میخواهم برایت هدیه بخرم. لازم نیست. قبلاً هم گفتهام که من توجه میخواهم. هروقت من این جمله را میگویم فوری میخواهی این جواب را بدهی:«سپیدهجون من که همه جوره حواسم بهت هست فقط بعضی وقتا یا آخر برجه یا دستم خالیه».
مردحسابی این را بفهم. الان که عید نزدیک شده یک دست فرش جدید که به رنگ رویه صندلیها که رویشان نوشته شده «سمند» بخری که هنر نیست. تازه نمیخواهم حالت را بگیرم و بگویم با این کارها گوشهایم دراز نمیشوند. واقعاً تو که دلت سفر میخواهد باید خیلی زودتر از اینها به فکر میافتادی تا برای سفر آمده شویم. در تمام این مدت هربار گفتی دستم خالی است. خب مرد مؤمن ماجرا همین است. حرفم همین است که این رابطه مراقبت میخواهد. فقط هدیهخریدن نیست که بعد منت بگذاری بگویی برندباز هستی و مثل مدبازها فرانسویاش را ترجیحمیدهی. نمیخواهد آن هدیههای گران را بخری فقط کافی است وقتی موقع مراقبت میرسد کارت را درست انجام بدهی و چیزی را پشت گوشنیندازی. یک پیچ وقتی شل شد اگر سفتش نکنی جوری میشود که بیفتد، بعد دردسرش بیشتر از یک سفتکردن با پیچگوشتیاست. مگر همین لولهبنزین انژکتور نبود. آنقدر توجه نکردی تا کار دستت داد. پس عید تمام شد تکلیفت را با من روشن کن که از ماشین فقط سواریاش را میخواهی یا حاضری مراقبتش را هم به عهده بگیری و فقط با سپیدهجون سپیدهجون گفتم نمیخواهی سمبل کنی و به کار خودت برسی.
پنجم
تمامش کنیم
به حرف هایت فکر کردم. راست میگویی خیلی مهم است که حرف و عمل آدم یکی باشد. البته من همین حرف را در مورد خودت میخواهم بزنم. تو چقدر حرف و عملت با هم یکی است؟ من از اولش همین بودم. هر چه بودم همین بودم. اتفاقاً اینجاست که معلوم میشود کی حرف و عملش یکی است؟ ببینیم از آن ژستهای روشنفکری کدام یکی پای عمل که برسد باقی میماند. تو مرتب همین را گفتی که «توجه میخواهی» و درجستجوی «عشق» هستی. راست میگویی من فقط همراهم نه بیشتر. این زندگی شده همین همراهی بدون توجه و عشق. چیزی که دارم میبینم تصویر غریب و نچسبی از آینده است. مثل این زن و شوهرها که سالهای آخر عمرشان ور دل هم نشستهاند و مرتب غر میزنند. حداقل من نمیخواهم از آن مردهایی باشم که از آن جملهها بگویم و چشمم همچنان دنبال این و آنی باشد که فقط نماد «اگر»ها هستند؛ اگر دنبال فلانی رفته بودم اینگونه شده بود یا آنجا اگر سراغ بهمانی رفته بودم الان زندگیام این نبود.
راست گفتی که من همه جا همپای تو میآیم همان قدر که گفتی توجه میخواهی یا عشق. میفهمم. اما من نتوانستم به تو عشق بدهم. ادامه این راه هم فقط همین همراهیهاست. همین که باز این دلخوری نزد تو باقیست که من به تو توجه نمیکنم. همان موقع که درباره رفتنت پیش «اوس جمال» گفتم اصل حرفم همین بود. فقط مشکل من این است که غر میزنم ولی اصلاً دلم نمیخواهد جدل کنم و خیلی حرفها را هم نمیتوانم شفاف و صریح بگویم. اگر قرار باشد تو هر وقت که خودت دوست داری همراه من باشی و هر وقت هوس کنی بروی پیش «اوس جمال» و مرا با رانندههای اسنپ رها کنی که نمیشود. آفرین راست میگویی با «سپیده جون» گفتن که رابطه، رابطه نمیشود.
منکر اشکالات خودم نیستم. حرفهایت را درباره مراقبت از رابطه و نیاز رابطه به توجه را هم قبول دارم. واقعاً نمیشود مثل ماشین فقط به صفحه نشانگرهای پشت فرمان نگاه کنی و ببینی کی چراغبنزین روشن میشود بروی بنزین بزنی یا عدد کیلومتر کی چند میشود و بروی روغن عوض کنی. اینگونه هم رابطه میشود یک رابطه ماشینی.
هنوز هم میگویم که دلم میخواست آن روزهای پاییز جادهگردی کنیم و صدای خش خش برگهای زرد و قهوهای را زیر پاهایمان بشنویم. ولی به هر دلیل نشد. اگر نشده نمیخواهم تبدیل به آن زن و شوهرهای غرغرو شویم. بگذار همینجا تا اوضاع پیچیدهتر از این نشده از هم جدا شویم. شاید فرصت داشتن همراهی که اهل توجه بیشتر است برای تو فراهم شود یا دستکم از نبود توجه در عذاب نباشی. آن حرفها را هم تحویل من نده. تو هم مثل بقیه زنها نباش که تا به اینجا میرسد میگویند پای یکی دیگر در میان است و زیر سرش بلند شده است. یا مثل آنهایی که ترجیح میدهند مردشان خیانتی بکند بعد رهایش بکنند. همینجا بدون اینکه همدیگر را بیش از این اذیت کنیم و در مضیقه بگذاریم با هم خداحافظی میکنیم. بابت یک قرارداد و یک تعهد که مسیر زندگی را به یک وظیفه تکراری تبدیل میکند احساسمان را قربانی نکنیم. خواهش میکنم باز آن جمله را تکرار نکن که «تو ترجیح میدادی یک پراید صفر سفید میداشتی»، نه. لطفاً پای کسی دیگر را وسط نکش. من فقط نمیخواهم بابت یک تکه کاغذ و یک تعهد بشویم آدمهای تکراری که دیگر هیچ شور و حالی در وجودشان نیست. همیشه هم «طلاق» بد نیست. میدانم در آن برگه چه چیزهایی نوشته شده است. میدانم هر کس چه حق و حقوقی دارد اما آیا حاضری آنقدری که مرا میشناسی و میدانی چه دارم، چه میگویم و چه کردهام این رابطه را بدون آسیب تمام کنیم. من دادخواست را تنظیم کردهام. اگر با حرفهای من موافق بودی و در عمل هم پای حرف هایت، که یک توافقنامه به دادگاه بدهیم این ماجرا زودتر تمام میشود. در غیر اینصورت باید طبق نظر دادگاه پیش برویم.
* این داستان در کتاب مجموعه داستان کوتاه «آقای قناصه؛ خانم گرینف» نوشته سینا قنبرپور منتشر شدهاست.